مامان رفته ا راک ، کلی سفارش شنیده ام که آقای پدر را شب تنها نگذارم ، قصدش را هم نداشتم ، بعد از کار میروم خانه خودم و جل و پلاسم را جمع میکنم و میروم آن یکی خانه ، آقای پدر و آقای برادر نشسته اند پای تلویزیون ، کیف ام را همان دم در می اندازم گوشه دیوار، امروز مامانی در کار نیست که بگوید این همه پوست میوه و تخمه چرا روی میز ریخته یا بگوید این همه ظرف کثیف توی سینک چی کار میکنه ؟ امروز خانه در دستِ مردان است . مرغ ها را می گذارم تا یخشان آب شود ، قارچ ها را می ریزم توی ظرف و شیر آب را باز می کنم ، آب با شدت شتک میزند به همه جا ، مامانی در کار نیست که بگوید یک جور ظرف بشور که همه جا رو آب نگیره ، خورشت کاری می پزم برای شام آقای برادر ، ته تالی* برای ناهار فردای آقای پدر ، بعد هوس حلیم می کنند و یکی میرود یک ظرف گنده حلیم می خرد و همه غذاهایی که پخته ام می ماند روی دستم ، ساعت نزدیک های 9 فارغ از آشپزخانه مینشینم روی مبل ، از لحظه ای که رسیده ام آقای پدر به تناوب از وی او ای به بی بی سی فارسی پریده و سرم پر است از ا.ن ، مو سوی ، اصلا ح طلبان و جنبش سبز و ... میگم میشه حالا دیگه من یک فیلم واسه خودم ببینم ، آقای پدر کنترل را میدهد دستم و می گوید بفرما ، بعد نگاهی به فیلم توی دستم می اندازد و میگوید اون سریال در پیتیِ که نیست ؟ اشاره اش به دسپرت هاوس وایوز است که من و مامان پایه اش هستیم ، با هیجان میگم نه آیس ایج سه ، میگه کارتون می خوای ببینی ؟ لحن اش در مایه های پدری است که از دختر 32 ساله اش مایوس شده ، بعد پشت روزنامه گم می شود ، دی وی دی را می گذارم توی دستگاه و هنوز سه دقیقه از شروع فیلم نگذشته که آقای برادر با سه گام بلند فاصله اتاق خواب تا تلویزیون را می پیماید و با هیجان دار ترین لحن ممکن میگوید بزن کانال سه بزن کا نال سه ، با تصور اینکه همین الان کا نال سه در حال پخش خبری است مثلا مبنی بر ا بطال ا نتخابات یا برکناری ا.ن کا نال سه را میگیرم و آه از نهادم بر می آید ، مسابقه فوتبال آر سنال و منچستر یو نایتد ، تلویزیون را واگذار میکنم و از آنجایی که هیچ کاری برای انجام دادن ندارم روی تخت ولو میشوم و نود دقیقه بعد را صدای فریاد ها و گاهی تقریبا نعره های آقای برادر و افسوس های آقای پدر برای از دست دادن فرصت های گل میان خواب و بیداری سر میکنم ... مامان تو رو خدا زودتر برگرد ... * ته تالی هم مدل ا راکی ِ کباب تابه ای است .... ![]() ...................................................................................................
آقای مدیر خجالت میکشه که در این سن و سال بینی اش را عمل کرده ، هر روز یک ساعت در مورد اینکه کلاس سوم ابتدایی بوده توی مدرسه وقتی که سرش را روی شیر آب خم کرده یکی با کیف زده توی سرش و بینی اش خورده به شیر آب و شکسته و آن موقع پدرش توجه نکرده و ... حرف میزنه... همیشه هم آخر صحبتش میگه : نمیدونین این همه سال چه انحرافی داشتم ... ![]() ...................................................................................................
خیلی وقته نرفتم ببینمش، یعنی از اون روزی که شنیدم رفته بوده زیر میز و بیرون نمیومده دیگه نخواستم برم ببینمش، گفتم بزار همون آقاجونی باشه که از مغازه نرسیده دست و صورتشو میشُست میشِست پای سفره به زنش می گفت باز آبگوشت بی گوشت پختی؟ همون که اگر سه روز باهاش تو یک خونه زندگی میکردی جز یک سلام و یک خدافظ حرفی ازش نمیشنیدی.. دوسش داشتم تا چهار سال پیش ، تا وقتی که روز دومی که مامان قمرم مرده بود به عموم گفت ا حمد آقا پاشو اون ریش تراش منو بردار بیار صورتمو اصلاح کنم ، از اون موقع انگار دیگه زیاد دوسش نداشتم... میخوان ببرنش خونه سالمندان ، همه دور هم نشستن و هر کس یک چیزی میگه ، ولو شدم روی مبل ، ترجیح میدم هیچی نگم ، چند بار با نگاه به مامان فهموندم که هیچی نگو ، که این تصمیمیه که باید بچه هاش بگیرن ، حالا مگه میتونه آروم بشینه ، مگه میتونه هیچی نگه ، پدرم داره میگه منطقیه که دیگه تو این وضعیت نمیشه ازش تو خونه نگهداری کرد ، میگه دیگه چاره ای برامون نمونده ، از اخمی که به چهره اش هست و سه تا خط عمیقی که بالای ابروهاش افتاده میدونم خودش به این منطقِ اعتقادی نداره ، میدونم بعدش دستشو میگیره به قفسه سینه اش و نفس های عمیق میکشه ، میگم تکلیف من چی میشه اگر 30-40 سال دیگه زنده باشم ، نه شوهری ، نه بچه ای ، نه بچه خواهری ، نه بچه برادری ، نه هیچ کسی که بشینن این طوری دور هم جلسه بزارن ببینن باید باهام چی کار کنن . یکی میگه کیا نا هست دیگه ، هوای دختر عموشو داره اون موقع ... میاد دم گوشم میگه رکسی من خودم اون موقع شوهر و بچه دارم ، نمیتونم هواتو بگیرم ها ... ![]() ...................................................................................................
● 32 سالگی
بار قبل که خانه بودم پدرم کارت تولدم را که روزی که به دنیا آمدم در بیمارستان صادر شده بود بهم داد و گفت 32 سال من نگهش داشتم از الان به بعد دست خودت ... دیشب هر چه گشتم پیداش نکردم ... ![]() آن بطری آبی رنگی که در تصویر مشاهده می شود سه دقیقه بعد از اتمام برنامه ی عکس انداختن و شمع فوت کردن و کیک بریدن سقوط کرد و حسرت اش ماند به دل همه ... ![]() ...................................................................................................
● اینجا ایران است ، صدای جمهوری اسلامی ایران
باران می بارد ، ریز و تند ، هوا به خنکی روزهای اول بهار است ، از چمخاله کوبیده ایم آمده ایم به سمت رامسر ، ساعت نزدیک های 5 یا بیشتر در جایی به نام سرو لات سراغ خا ور خانمی را میگیریم که شنیده ایم غذاهای محلی خوبی می پزد ، اردک شکم پر ، گردِ بیج ، فسن جون ، ما هی سفید ... پیش از آنکه راه بیوفتیم وقتی داشتیم صبحانه را در ویلا میخوردیم ، که ترکیبی بود از همه چیزهای باقیمانده در یخچال و باید خورده میشد شامل 4 عدد تخم مرغ ، چند تایی گوجه ، یک بسته چیپس فلفی و کمی پنیر و خیار، مدام از غذاهای محلی حرف زدیم ... گرسنه ایم غذا تمام شده ، راه میوفتیم ، جایی میان عباس آباد و متل قو سر کوچه ای می ایستیم ، بچه ها هوس آبِج کرده اند ، همان ماء الشعیر گازدار خودمان ، یکی سرش را می اندازد پایین میرود توی سوپر و سه دقیقه بعد با دو تا کیسه مشکی برمیگردد ، یکی را روی میز تحویل گرفته که سه بسته سیگار است و دو بسته پسته و آن دیگری را که 5 تا قوطی آبج داخل آن است زیر میز تحویل گرفته ، مجموعا 41500 تومان ... باران همچنان ریز و تند میبارد که میرسیم به رستوران آباد گران ، همان که چسب فروشگاه لا یکو است ، بچه ها دنبال جایی هستند که آبج ها بزنند ، دست راست یک شیب ملایم به ساحل بغل دارد که شن یک دست ریز و تمیز است ، موج با سرعت می آید و به کنار ساحل که میرسد آرام میگیرد و انگار که زبانش را بکشد روی شنها لیس میزند و بر میگردد و پشت بندش موج بعدی از راه می رسد ... گوشه ای در پناه چند متر شن و ماسه و قلوه سنگ و بوته ها بچه ها قوطی های آبج را باز میکنند ، حواسمان به اطراف هست ، میگم اگر کسی اومد صدا بزنین آ یدا ، یکی میگوید آ یدا ضایع است بگیم جواد بهتره ، قدم میزنیم ، مردی آن بالا نزدیک میشود ، یکی داد میزند آیدا ... آن یکی میگوید جواد هم میاد؟ ![]() ...................................................................................................
امروز سر برنامه قهوه خوردن هر روز ، آقای مدیر رو کرد به بقیه و خیلی جدی گفت میدونین چرا ا.ن با ر هبر دست نداد و روبوسی نکرد ؟ گفتیم :نه! چرا؟ گفت : آخه جدیدترین روش ترور اینه که یه ماده سمی میزنن به کف دستشون بعد با هر کس دست بدن سم از کف دست وارد بدن میشه و طرف رو چند ساعت بعد میکشه ، هیچ کس هم نمیفهمه کار کی بوده ... بقیه هر کدام با هیجان در مورد این خبر حرف زدند و من قهوه را داغ داغ هورت کشیدم بلکه سوزش دهانم مانع شود که از آقای مدیر بپرسم تازگی سریا ل 4 2 را نگاه کرده یا نه ... برای آنهایی که سریا ل 4 2 را ندیده اند ، جایی در انتهای فصل یک رئیس جمهور با همین روشی که در بالا گفته شد ترور میشود... ![]() ...................................................................................................
دیروز که بحث مرخصی امروز را با آقای مدیر مطرح کردم گفت نه، نه فردا همه باید سر کار باشیم ، ساعت 9 یک جلسه مهم گذاشتم با مدیر شرکت فلان بعدش هم کلی کار هست ...
حالا از صبح نشسته ام اینجا پشت میز ، ساعت 10 است و آقای مدیر هنوز نیامده ، دو تا از آقایون همکارها هم به بهانه ای زدند از شرکت بیرون ، نیم ساعت است تلاش میکنم شماره جودی را بگیرم که همه اش می گوید برقراری ارتباط امکان پذیر نمی باشد ... یک خبری از بهارستان برسان پ ن: این پست در جهت تلاش برای نوشتن دوباره است نمیدانم چقدر موفقیت آمیز باشد ... ![]() ...................................................................................................
|
![]() باغ بی برگی roksana@gmail.com دیگران گذشته ها گذشته |