خیلی وقته نرفتم ببینمش، یعنی از اون روزی که شنیدم رفته بوده زیر میز و بیرون نمیومده دیگه نخواستم برم ببینمش، گفتم بزار همون آقاجونی باشه که از مغازه نرسیده دست و صورتشو میشُست میشِست پای سفره به زنش می گفت باز آبگوشت بی گوشت پختی؟ همون که اگر سه روز باهاش تو یک خونه زندگی میکردی جز یک سلام و یک خدافظ حرفی ازش نمیشنیدی.. دوسش داشتم تا چهار سال پیش ، تا وقتی که روز دومی که مامان قمرم مرده بود به عموم گفت ا حمد آقا پاشو اون ریش تراش منو بردار بیار صورتمو اصلاح کنم ، از اون موقع انگار دیگه زیاد دوسش نداشتم...

میخوان ببرنش خونه سالمندان ، همه دور هم نشستن و هر کس یک چیزی میگه ، ولو شدم روی مبل ، ترجیح میدم هیچی نگم ، چند بار با نگاه به مامان فهموندم که هیچی نگو ، که این تصمیمیه که باید بچه هاش بگیرن ، حالا مگه میتونه آروم بشینه ، مگه میتونه هیچی نگه ، پدرم داره میگه منطقیه که دیگه تو این وضعیت نمیشه ازش تو خونه نگهداری کرد ، میگه دیگه چاره ای برامون نمونده ، از اخمی که به چهره اش هست و سه تا خط عمیقی که بالای ابروهاش افتاده میدونم خودش به این منطقِ اعتقادی نداره ، میدونم بعدش دستشو میگیره به قفسه سینه اش و نفس های عمیق میکشه ،

میگم تکلیف من چی میشه اگر 30-40 سال دیگه زنده باشم ، نه شوهری ، نه بچه ای ، نه بچه خواهری ، نه بچه برادری ، نه هیچ کسی که بشینن این طوری دور هم جلسه بزارن ببینن باید باهام چی کار کنن .

یکی میگه کیا نا هست دیگه ، هوای دختر عموشو داره اون موقع ...

میاد دم گوشم میگه رکسی من خودم اون موقع شوهر و بچه دارم ، نمیتونم هواتو بگیرم ها ...

...................................................................................................
ابتدای صفحه