اینجا ایران است ، صدای جمهوری اسلامی ایران

باران می بارد ، ریز و تند ، هوا به خنکی روزهای اول بهار است ، از چمخاله کوبیده ایم آمده ایم به سمت رامسر ، ساعت نزدیک های 5 یا بیشتر در جایی به نام سرو لات سراغ خا ور خانمی را میگیریم که شنیده ایم غذاهای محلی خوبی می پزد ، اردک شکم پر ، گردِ بیج ، فسن جون ، ما هی سفید ... پیش از آنکه راه بیوفتیم وقتی داشتیم صبحانه را در ویلا میخوردیم ، که ترکیبی بود از همه چیزهای باقیمانده در یخچال و باید خورده میشد شامل 4 عدد تخم مرغ ، چند تایی گوجه ، یک بسته چیپس فلفی و کمی پنیر و خیار، مدام از غذاهای محلی حرف زدیم ... گرسنه ایم
غذا تمام شده ، راه میوفتیم ، جایی میان عباس آباد و متل قو سر کوچه ای می ایستیم ، بچه ها هوس آبِج کرده اند ، همان ماء الشعیر گازدار خودمان ، یکی سرش را می اندازد پایین میرود توی سوپر و سه دقیقه بعد با دو تا کیسه مشکی برمیگردد ، یکی را روی میز تحویل گرفته که سه بسته سیگار است و دو بسته پسته و آن دیگری را که 5 تا قوطی آبج داخل آن است زیر میز تحویل گرفته ، مجموعا 41500 تومان ...
باران همچنان ریز و تند میبارد که میرسیم به رستوران آباد گران ، همان که چسب فروشگاه لا یکو است ، بچه ها دنبال جایی هستند که آبج ها بزنند ، دست راست یک شیب ملایم به ساحل بغل دارد که شن یک دست ریز و تمیز است ، موج با سرعت می آید و به کنار ساحل که میرسد آرام میگیرد و انگار که زبانش را بکشد روی شنها لیس میزند و بر میگردد و پشت بندش موج بعدی از راه می رسد ... گوشه ای در پناه چند متر شن و ماسه و قلوه سنگ و بوته ها بچه ها قوطی های آبج را باز میکنند ، حواسمان به اطراف هست ، میگم اگر کسی اومد صدا بزنین آ یدا ، یکی میگوید آ یدا ضایع است بگیم جواد بهتره ، قدم میزنیم ، مردی آن بالا نزدیک میشود ، یکی داد میزند آیدا ... آن یکی میگوید جواد هم میاد؟
...................................................................................................
ابتدای صفحه