من از اینکه صبح خواب آلود در دستشویی را باز کنم و پایم را بگذارم روی دمپایی خیس بدم می آید ، از اینکه صبح بلند شوم بیایم سر کار وعصر برگردم و هی توی زندگی دور خودم بچرخم بدم می آید ، از اینکه نفر آخر زندگی کسی باشم بدم می آید ، از اینکه چای را کنار گوشم هورت بکشند بدم می آید ، از سوسک بدم می آید ...
مامان بزرگ میگوید : نگو مادرجون ... هیچ وقت نگو از چیزی بدت میاد یا میترسی ... از هر چی بدت بیاد یا بترسی سرِت میاد ...

از کوه برگشته بودیم پایین ،همین هفته پیش ، آن بالا یک کاسه حلیم خورده بودیم ، گرم و شیرین ، حیف که دارچین اش کم بود، برگشتنی سوار مینی بوسی شدیم که راننده اش عاشق خرمالو بود ، تا پایم را گذاشتم بالا و چشم اش به کیسه خرمالوها توی دست من افتاد گفت وای خرمالو ، من عاشق خرمالو هستم ها ، آن موقع یک مرد سی و چند ساله با ته ریش و ناخن های سیاه نبود، پسر بچه ای بود که ته چشم هایش برق میزد ، کیسه خرمالو را گرفتم جلویش و گفتم بفرمایین خوب ... اول یکی برداشت و قبل از اینکه من بگویم باز هم بردارین آن یکی دستش را برد داخل کیسه یکی دیگه هم برداشت و خرمالوی اول را که گاز زد لذتی در چهره اش بود که من فکر کردم کاش همه کیسه خرمالو را بدهم بهش .... دوستم بغل گوشم گفت دیدی نَشُسته خوردها ...

نرسیده به تجریش از مینی بوس پیاده شدیم و رفتیم سید مهد ی ... گشنه بودیم، داخل مغازه کنار پیشخوان ایستادیم ، آقای آشی با دستمالی که احتمالا زمانی سفید بوده ولی حالا به خاکستری میزد هی دور و بر دیگها را تمیز می کرد و داد میزد قند نداریم قند بیار ، شکر نداریم شکر بیار ، نون نداریم نون بیار ، روغن نداریم روغن بیار ...و دوباره از نو ، قند نداریم قند بیار ، روغن نداریم روغن بیار و ... همه اینها را با صدای بلند و ریتم یکنواخت در مایه های پسرخاله کلاه قرمزی برای یکی میگفت که نمیدانم کجای مغازه بود و دیده نمیشد ولی صدایش را که جواب این یکی را میداد از جایی میشنیدیم ، من حواسم پرت کاسه آش خوشبویی بود که روی پیشخوان انتظارم را می کشید و جودی هم از ظرف نونی که بغل دستش بود دو تا تیکه نون در آورد و داد دستم ، نون را به معنای تمام کلمه سق زدم و پشت بندش دو قاشق آش هم هورت کشیدم ...
بعد یادم هست همان موقع که من آخرین تکه باقیمانده نون را گذاشتم دهانم و هنوز گاز نزده بودم آن یکی دوستمان در ظرف نون را برداشت و یک نگاهی داخل اش انداخت و بعد گفت بچه ها نخورین ، آن موقع من آن آخرین تکه نون کذایی را می جویدم و به ذهنم رسید که حتما کپک زده بوده و حالا یک تیکه کپک که آدم را نمیکشد که دوستم گفت توی ظرفش سوسک هست ...
در آن لحظه دو راه داشتم ، یا باید لقمه نون جویده شده را قورت میدادم یا بالایش می آوردم ...
راه اول را انتخاب کردم .

من از اینکه سَرم بیاد می ترسم ...
...................................................................................................
ابتدای صفحه