دیروز عصر دراز کشیده بودم روی مبل ، نیمه هشیار از سردردی که یک هفته است آزارم میدهد و خوابی که می آمد توی چشم هایم و میرفت ، صدای ناله از پنجره آشپزخانه شنیدم و از جا پریدم ، پای برهنه پله ها را دو طبقه رفتم پایین وپشت در خانه پیرزن همسایه آقای همسایه طبقه سوم را دیدم ،پرسید: پیچ گوشتی دارین ؟
در را شکست و رفتیم داخل ، خانم همسایه افتاده بود کف آشپزخانه، من هول کرده بودم و دست هایم می لرزید ، بالشت گذاشتم زیر سرش و تا آمدم پای راست اش را صاف کنم ناله اش به هوا رفت ، آقای همسایه گفت شکسته ، تکونش ندین...
زنگ زدیم 115 ، 5 دقیقه بعدش رسیدند ، سعی کردم با دخترش تماس بگیرم ، خانه نبود ، شماره موبایلش را از دفترچه تلفن پیدا کردم و زنگ زدم و بعد از کلی عذرخواهی سعی کردم با جملاتی که نگران کننده نباشد خبر بدهم ، دخترش خونسردتر از من بود ، گفت من تهران نیستم و تا 12 روز دیگه نمیتونم بیام به برادرش زنگ بزنین ، زنگ زدم برادرش گفت من وظیفه ای ندارم به دخترش خبر بدین ...
آقای 115 گفت مریض را میبرند بیمارستان فیروزگر ، خانم همسایه دادش در آمد که نه منو ببرین بیمارستان فرهنگیان نیاورون ، آقای 115 گفت ما وظیفه داریم مریضو به نزدیک ترین بیمارستان دولتی انقال بدیم ، به آمبولانس خصوصی زنگ زدیم ...
دنبال آمبولانس که راه افتادیم آقای همسایه گفت میبینین خانم تنهایی چقدر سخته، ازدواج کنین ... من هم گفتم شما که ازدواج کرده اید و یک پله جلوتر هستید بچه دار بشین ...
رسیدیم بیمارستان و عکسبرداری نشان داد که استخوان لگن شکسته ، برای پذیرش و رضایت عمل و خرید پلاتین و اینها بیمارستان به امضا و رضایت یکی از اقوام نزدیک بیمار احتیاج داشت ...
از بیمارستان زدم بیرون ، مامان زنگ زد که چیزی رو امضا نکنی ، که مسئولیت نیوفته گردنت و من زدم زیر گریه ، توی خیابون ایستاده بودم و آدم ها می آمدند می رفتند و مرا نگاه می کردند که برای پیرزنی گریه میکردم که توی دفترچه تلفن اش کلی شماره هست و جلوی هر کدام با دست خط لرزان اش نوشته ، برادر عزیزتر از جانم ، خواهر گلم ، علی پسربرادر عزیزم ، داماد گرامی ، دختر گلم و از همه اینها بعضی جواب نمیدهند ، بعضی خودشان را میزنن به کوچه علی چپ ، بعضی هم میگویند به ما ربطی ندارد...
برگشتم داخل بیمارستان پزشک کشیک صدایم کرد و نشاندم روی صندلی و فشارم را گرفت و گفت سرم بزنی حالت بهتر میشه ، گفتم فقط یک قرص مسکن بهم بدین و مثل همیشه از خودم عصبانی شدم که چرا در زمان های لازم قوی و آرام نیستم ....



القصه که آنقدر از بیمارستان زنگ زدند به اقوام اش و من زنگ زدم و داد زدم و خواهش کردم بالاخره برادرش آمد و من و آقای همسایه نزدیک های 11 برگشتیم خونه ، کاری از دستمان بر نمی آمد که ...


حالا از صبح نشسته ام اینجا و نمیدانم چه کار باید بکنم ، همه به گوشم می خوانند که نمیخواد بری بیمارستان و مسئولیت میوفته گردنت و خودشون یک کاری میکنن ...
از آن طرف صبح که تلفن زدم بیمارستان گفتند برادرش هم گذاشته رفته و یکی از اقوام باید رضایت عمل را امضا کند و دخترش هم به من زنگ زد وگفت که برو دکتر رو ببین و پلاتین بخر و امضا کن که عمل کنن من خودمو میرسونم و ...

شب که برمیگشتیم از بیمارستان آقای همسایه گفت نه شما ازدواج کن ، نه من بچه دار میشم ، پولامونو جمع کنیم اگر پیر شدیم بریم یک خونه سالمندان درست حسابی

...................................................................................................
ابتدای صفحه