آقای سیا مک شا یقی شما به روح اعتقاد دارین ؟
چند شب پیش رفتیم ولنجک پیاده روی ... این پایین توی ماشین با بخاری روشن مطمئنا یک لا مانتو و بلوز آستین دار زیرش به نظر کافی و گرم می رسید ، همان لحظه ای که توی پارکینگ از ماشین پیاده شدم به ذهنم رسید که خبطی کرده و این موقع شب در این هوا هوس پیاده روی به سرمان زده ...
مهتا گفت راه بریم گرم میشیم .... دنبالش راه افتادم در حالی که هر 57 ثانیه یک بار آب بینی ام را که راه افتاده بود بالا میکشیدم و اگر بگویم که ده دقیقه بعدش انگشت هایم بی حس شده بود اغراق نکرده ام ...
بعد هم به این نتیجه رسیدم که جز آدم هایی مثل ما تنها و بیکار و یک سری پیرمرد بالای 70 سال خوشحال با لپ های گل انداخته ، فقط زوج های بی مکان در آن هوا پیاده روی می کنند.
خلاصه که رسیدیم بالا و آش خوردیم با سیب زمینی تنوری و پشت بندش چای با خرما و یک کمی گرم شدیم و خیالمان راحت شد که آن چند کیلو کالری که سوزاندیم برگشته سر جایش ...
چند شب بعدش دوباره بیکار و تنها بودیم و این بار سینما را انتخاب کردیم و من گفتم بریم خو اب ز مستانی؟
با آنکه سینما رفتن برای من این روزها بدعذابی است از بس که همه زوج هستند و دوتایی و مدام نداشته های آدم جلوی چشم هایش است اما خوبی اش به این است که حداقل سینما گرم است و آدم دلش هی جیب پالتو و دست گرم نمیخواهد .
اما
آنهایی که میخواهند خودشان فیلم را ببینند بقیه داستان را نخوانند.

فا طمه معتمد آ ریا ( که به گمانم کرایه خانه بهش فشار آورده این فیلم را بازی کرده ) لا دن مستو فی ( چون شوهرش مدتی است فیلم نساخته احتمالا مخارج کمر شکن زندگی بهشان فشار آورده ) و پگا ه آهنگر انی ( که کم کم به این نتیجه میرسم که اگر مادرش کارگردان نبود اصلا بازیگر میشد یا نه ؟) سه خواهر هستند که با هم در خانه پدریشان ( پدر و مادر هر دو فوت کرده اند) زندگی میکنند ... خواهر بزرگتر که سالها معلم ریاضی بوده اما همه شعرهای نیما را از حفظ است، در اثر یک حادثه پایش آسیب دیده و خانه نشین شده ، خواهر وسطی در یک کارخانه مثلا حسابدار است اما در واقع کار یک مدیر عامل را انجام میدهد ...صاحب کارخانه ( کورش تهامی ) و سرکارگر کارخانه هم عاشق این خانم حسابدار هستند و آقای مدیر خجالت میکشد عشق اش را ابراز کند و نامه مینویسد و آقای سرکارگر هم یک شب یک گلدان میگیرد دستش و در خانه سه خواهر را میزند و خواستگاری میکند ...بعد عموی همین آقای مدیرعامل هم عاشق خواهر بزرگتر است و تشویق اش می کند که برگردد سر کار ... خواهر کوچیکه هم یک عاشق دلخسته غیرتی دارد که عین سوپرمن همه جا سر راهش سبز می شود ...

تا اینجایش من نشسته بودم مثل بچه آدم روی صندلی و فیلم ام را میدیدم و ماست ام را میخوردم ، تا رسید به صحنه ای که خواهر بزرگتر رضایت داد بنشیند روی ویلچر و بعد از سالها برگشت به همان مدرسه ای که تدریس میکرده و پشت در یکی از کلاس ها ایستاده بود و صدای یکنواخت معلم داخل کلاس شنیده میشد که میگفت :
اسلام به زنها اجازه میده که استقلال مالی داشته باشند و کار کنند و ...

اینجا که رسید من حس کردم هم باید ماست ام را خورم هم جد و آباد آقای سیا مک شا یقی را یک کمی مورد لطف و مرحمت قرار بدهم.
...................................................................................................
ابتدای صفحه