گیر افتاده ایم در ترافیک خیابان ولیعصر ، بین من و مادرش نشسته و مدام وول می خورد و ناخن انگشت سبابه اش را آرام می جود ....
حواسم به بیرون است ... به خیابان ، به آدم ها ، به باد ... خسته ام ، پلک هایم را میبندم ...
بعد صدایی می پیچد توی گوشم ، مثل صدای خوردن دست روی دست ، از جا میپرم ، میبینم که دوباره با دست محکم میکوبد روی دست بچه ... که صد دفعه گفتم ناخناتو نجو ...
حالا ترسیده و بغض کرده ، از گوشه چشم نگاهش میکنم که دست اش را انداخته پایین و همانطور آرام با انگشت سبابه گوشه شست اش را میکند ...
بعد پرت میشوم خیلی دور ...
که بچه بودم و ناخن هایم را میجویدم و مامان میخواست سر انگشت هایم را بگیرد روی گاز و من گریه کردم و جیغ زدم و التماس کردم و قول دادم که بار آخر باشد و ...
تصویرش انقدر پررنگ و ترسناک است که هنوز هم مرا می ترساند ...
...................................................................................................
ابتدای صفحه