آقای مدیر گفت بمونین خونه خوب استراحت کنین .. روز اول از بس خوابیدم حوصله ام سر رفت ... به مهتا گفتم حسرت یک بازار رفتن به دلم مانده ، گفت فردا بریم ؟ گفتم اگر هنوز مریض بودم بریم ...
روز دوم صبحی که بیدار شدم انگشت سبابه دست چپ را گذاشتم روی پره بینی و یکی از آب نبات قیچی ها را هم چپاندم گوشه لپ ام و زنگ زدم آقای رئیس... صدایم را که شنید گفت آخ آخ خانم شما که هنوز حالتون خیلی بده ... امروز هم بمونین خونه استراحت کنین ...
رفتیم بازار ... باران ریز ریز می بارید و من بچه شده بودم ، هیجان زده دنبال مهتا از این دالان به آن دالان و از این راهرو به آن راهرو می رفتم و با خودم میگفتم که اگر گم بشم چه طور راه برگشت را پیدا کنم ...

کبک ام داشت خروس اش را میخواند ... چشم ام کردی ....
...................................................................................................
ابتدای صفحه