دیشب
این سومین شب است که لودرها باقی مانده آن چیزی که قبلا یک خانه سه طبقه بود دو پلاک آنورتر را برمیدارند و کامیون ها پشت هم می آیند و می روند ... این سومین شب است که سر شب دو گوله پنبه می چپانم توی گوشم و روی تخت دراز میکشم ، غلت میزنم ، بلند می شوم ، غر میزنم ، دراز میکشم ، غلت میزنم ، فحش میدهم و نفرین میکنم و این پروسه تا 5 صبح که آخرین کامیون میرود و من همان طور که خواب تک تک سلول های بدنم را فرا گرفته با خودم زمزمه میکنم که خدایا این دیگه آخریش باشه خوب؟
.سومین شب است و هنوز به اینکه چیزی مدام توی گوشم باشد عادت نکرده ام و بدتر از آن اینکه این دو تا گوله پنبه اگر یک اپسیلون شنوایی ام را کم کرده باشند دروغ گفته ام عین اسب ... هنوز صدای حرف زدن مامان و پدرم توی آن یکی اتاق ، صدای زنگ تلفن ، صدای داد و فریاد زن همسایه ، صدای رفت و آمد کامیون ها را به وضوح میشنوم ...
امروز
نشسته ام داخل ماشین ، طبقه سوم پارکینگ ....طبقه منفی سه که تاریک است و بوی نم و روغن سوخته میدهد ، کارگر رستوران ها نی می آید و میرود و زل میزند به من که سرم را تکیه داده ام به پشتی صندلی و چشم هایم بسته است مثلا ... خوابم می آید عین اسب ... هیچ تصوری از اینکه اسب ها چه طور خوابشان می آید ندارم ، اما مثل اسب برای من یعنی خیلی زیاد ... یعنی خیلی تا ... یعنی این هوا
...................................................................................................
ابتدای صفحه