هفتم خرداد ماه ۱۳۸۷
دو روز قبلترش گفتم که میخوام یک وبلاگ با اسم و فامیل واقعی بزنم و یک مدتی هی به رژیم و سران و اینها فحش بدم ، بعد فوقش میان آدمو میگیرد میبرد یکی دو ماهی توی اوین نگه میدارد ، اونجا میگم آقا رُز خوردم و غلط کردم، وقتی آزاد شدم میرم اونور آب تقاضای پناهندگی می کنم ...
این فوق اش دو ماه میبرند اوین را یک جوری خونسرد گفتم انگار قرار است طبق قرارهای چند وقت یکبار با بچه ها برویم کافی شاپ ....

دو روز بعدترش که مجبور شدم به عنوان شاهد در یک پرونده مزاحمت تلفنی در دادسرا حاضر شوم داشتم فکر میکردم که خوب است من هیچ وقت عضو هیچ فرقه و دسته و جمعیتی نشوم چون با اولین پخ همه را لو میدهم که خودم را خلاص کنم....
خود زندان اوین که سهل است ... سیصد قدمی اش هم جرات ندارم پا بگذارم ...

پ ن : به گمانم رویه دادگاه ها در ایران این است که آنقدر شاکی را میبرند و می آورند که طرف خودش پشیمان می شود و شکایتش را پس میگیرد...
یکی آمده بود می گفت که هر روز یک نامه میگذارند زیر برف پاک کن ماشین اش و تهدید میکنند که ماشین ات را آتیش میزنیم .... افسر گفت : هر وقت آتیش زدن بیا شکایت کن...
یک آقایی هم آمده بود میگفت که برادر زنش اومده به زور زنشو و با بچه 10 روزش برده خونه خودش و به من هم فحش داده ...
افسر : چه فحشی داده ؟
مرد : گفت هیچ گهی نمیتونی بخوری ....
...................................................................................................
ابتدای صفحه