گریه کن ای ابرَک من ... یا ... ببار دیگه لعنتی
اینجا که من هستم ابرها دیشب سالاد کلم فراوان خورده اند ، کلی سروصدا میکنند ولی از بارون خبری نیست.

گفتیم امتحان کنیم ببینیم میتونیم با هم زندگی کنیم ، مثل قدیم ها ، اما از قدیم ها 5 سال گذشته و این هم خانه ای 3 هفته ای با پدر و مادرم من را به مرز جنون رسانده ...
من اگر بگویم رُز خوردم ، آن هم نه یک شاخه ، یک دسته بزرگ ... کافی است ؟

پ ن : به جای کلمه رُز هر چی دلتان خواست جایگزین کنید..


دیروز یک روز کاری فاجعه را گذراندم و در مرز انفجار از عصبانیت رسیدم خانه ، دوش گرفتم و ولو شدم روی تخت ، بعد مامان آمد با سین جیم کردن هایش ، چیزی شده ؟ اتفاقی افتاده ؟ ... بعد من گفتم مامان خواهش میکنم انقدر سوال نکن ، بعد مامان گفت : با تو که نمیشه حرف زد ، بعد من گفتم ...
این من گفتم مامان گفت را اگر ادامه بدهم یک مجله خانواده ازش در می آید.


مامان قصد دارد یک سری جدید کتاب های به من بگو چرا را منتشر کند ... در این راستا من مدام به سوال هایی که با چرا شروع می شود پاسخ می گویم ...
پ ن 2: چرا آرایش نمیکنی ؟ این جدیدترین سوال مطرح شده سال 2008 است.


خواب دیدم که کسی که برایم خیلی عزیز است تصادف کرده و رفته توی کما ، من رسیدم بالای سرش توی بیمارستان ، گریه می کردم و میگفتم تو رو خدا پاشو ، آخه من حرف های خاله زنکیمو واسه کی بگم ...

پ ن 3 : این خواب نشان میدهد چقدر این روزهایم را پربار می گذرانم ...

الان آقای مدیر از آن اتاق داد زد خانم فلانی عجب هوای قهوه ایِ ها ....

پ ن : واضح هست که من کلا سیرداغ پیاز داغ همه مسایل را یک کمی زیاد میکنم ؟
...................................................................................................
ابتدای صفحه