مامان میگوید : شام می خوایم بریم پارک ، هم پدرت یه هوایی عوض میکنه ، هم کیانا بازی ... کتی اولویه پخته ، بی نمک ..
از بعد از سکته پدرم این کلمه بی نمک را روزی چند بار می شنوم...
زیرانداز و فلاسک چای و سبد غذا را برمیداریم و می رویم پارک صدف ، بالای شمس آباد ، نسبتا شلوغ است ، تازه نشسته ایم که صدای داد و بیداد چند نفر بلند می شود ، چند تا پسر دعوایشان شده ، دو سه نفر پیرهن هایشان را در می آورند ، من کیانا را می چسبانم به خودم ... از هر طرف پسرها می دوند سمت دو سه نفری که درگیر شده اند ....
بچه کو نی ... میدم کو نتو پاره کنن ، ک..کش ... خواهرتو.... مادرتو.... یکی با لگد میزند به چراغ های پارک ، حباب های شیشه ای پشت هم می افتند و می شکنند ، پسره دست می برد یک تیکه شیشه تیز بر می دارد و می افتد دنبال آن یکی ، سه چهار نفر به دو فرار می کنند جمعیتی هم به دنبالشان ، با دست های لرزان شماره 110 را می گیرم ...
یک ربع بعد
غائله خوابیده انگار ... از 110 هم خبری نیست ، نگهبان پارک با جارو خرده های شیشه را جمع میکند ، بچه ها بازی را از سر می گیرند ...
کیانا هنوز هیجان زده است ، با آن چشم های گرد شده در گوش من می گوید رکسی کو ن همون باستَنِ ؟

پ ن : به باسن می گوید باستَن
...................................................................................................
ابتدای صفحه