سه شنبه هفته پیش بود ، عمه آمده بود دیدن پدرم ، قبل از رفتن یواشی کاوه را کشید کنار ، من گوش خواباندم ببینم چی پچ پچ می کند ، گفت : جمعه ناهار میخوام دلمه بپزم بیا اونجا ، نیم نگاهی به من که تک تک سلول های بدنم تبدیل به حسگر صوتی شده بود انداخت و خیلی آرامتر از قبل گفت به رکسی نگو دلمه دوست داره دلش میخواد...
من مثلا نشنیدم....
رکسی دلش دلمه ای میخواهد که از بهمن 84 به بعد نخورده و دیگر هیچ وقت هم نمیخورد ...
رکسی دلش شکست...
حالا به این قبله حاجات اگر من پایم را دیگر خانه عمه گذاشتم ...

مامان 28 سال عروس مادربزرگ ام بودی، دلمه برگ پختن را یاد نگرفتی؟
کتاب آشپزی را میگذاریم جلویمان ...
برگ دلمه نیم کیلو .. ننوشته برای چند نفر...
صدای پدرم از پشت روزنامه می آید که باید 50 تا دلمه بشه ...
50 تا برای 6 نفر؟ یعنی همه اش نفری 8 تا ... آخه این به کجای من میرسه ...
گوشت نیم کیلو ... اوهه چه خبره ...
سبزی های معطر... خوب میمردی توضیح میدادی این سبزی معطر شامل کدام سبزی ها می شود آخه؟
پیاز ....
همین؟
پس لپه اش کو؟ مطمئن هستم که مادربزرگ ام دلمه برگ را با لپه می پخت ، مامان به حافظه اش فشار می آورد . کاوه از توی حمام داد میزند: باقالی نداشت ؟
اون کوفته است که باقالی داره بچه ...
سر لپه به توافق می رسیم . چهارشنبه شب شام دلمه ...
مامان قسم میخورد که اگر یک دلمه ای نپختم دهن عمه ات وا بمونه ... آ ....
...................................................................................................
ابتدای صفحه