16 سال در خانه ای زندگی کردم که حیاط داشت و باغچه. به جز همان دو تا یاسی که یکی اش را کاوه کاشت و نمیدانم چرا کچلی داشت و یک سال گل میداد و یک سال گل نمیداد و آن یکی که من کاشتم ، دو سه تا نهال آلبالو هم کاشتیم که چند سال بعدش نمیدانم چرا باید کنده می شدند ، یک وقت هایی هم سبزی خوردن میکاشتیم که از بس این گربه ها خودشان را لالوی این سبزی ها می مالیدند و کارهای بیناموسی می کردند سبزی کاشتن هم تعطیل شد ... بعد که مامان پرده خرید متری 14 هزار تومن مدام نگران بود که پرده نماند لای در تراس و کثیف و پاره بشود ، نسبت به پرده کنار رفته هم حساسیت داشت ،
کلا نسبت به خیلی چیزها حساسیت داشت و دارد و من هم پا گذاشته ام جای پای خودش ، گاهی مچ خودم را میگیرم که با دقت هر چه تمام تر رومیزی روی میز ناهار خوری را تنظیم می کنم انگار که زندگی ام بسته به آن یک میلیمتر جا به جا شدن رومیزی دارد.
.
به هر حال که این باغچه بیچاره همیشه خشک و خالی افتاده بود. آخرین سالی که ارا ک بودم شوهر خاله کوچیکه یک نهال انجیر آورد و گفت این پیوند بین گلابی و انجیر است و دستش را اندازه یک کاسه کرد و گفت انجیر میدهد این هوا ... ما هم اسم میوه اش را گذاشتیم انلابی ...
انلابی ها بعدا اندازه شدند این هوا ، در مایه های اندازه گردوی با پوست ، خلاصه که به گلابی ربطی ندارند.
بگذریم
ته ماجرا اینکه من دلم باغچه میخواهد و گل و گلدان ... حاضرم به یک تراس هم رضایت بدهم که بشود چند تا جعبه خاک گذاشت و گل و سبزی کاشت ، نمیدانم چرا برایم یک جور حس مراقبت کردن دارد ... حوصله ندارم فکر کنم به اینکه از نظر روانشناسی اینکه این حس محبت کردن که دارد قلمبه می شود و نمیتوانم به کسی ابرازش کنم را می خواهم صرف گلدان ها و جعفری و پیازچه و تربچه و اینها کنم یعنی یک جای کار دارد می لنگد ها ...
خدایی یکی بگوید ته این همه که من نوشتم چی میخواستم بگویم...
...................................................................................................
ابتدای صفحه