خواب دیدم
پشت پنجره بلند پذیرایی خانه پدری ایستاده بودم و صورتم را سپرده بودم به نور گرم آفتاب ... چشم باز کردم ، مردی پایش را از روی نرده های بالای دیوار حیاط رد کرد و پایین پرید ، نگاهی به من انداخت ، راه افتاد و پله های تراس را یکی یکی بالا آمد
، دستش را گذاشت روی دستگیره و در را هل داد ....
جیغ کشیدم ، بقیه را صدا کردم ، کمک خواستم ، هیچ صدایی از گلویم بیرون نمی آمد .....
انگار برای لحظاتی برق رفت ... صفحه خوابم سیاه شد...
روشن که شد دست هایم را گذاشته بودم دور گردن مرد و فشار میدادم ....
بعد مثل اینکه از تاریکی مطلق یک دفعه پا به روشنایی گذاشته باشم و نور برای لحظه ای چشم هایم را بزند صفحه خوابم سفید شد ...
نور سفید که رفت به چهره کسی که گردن اش را میان دست هایم می فشردم نگاه کردم ... صورت گرد و کوچولوی کیانا بود....
از خواب پریدم ، نفس ام حبس شده بود یکباره رها شد ، تپش های تند و منظم قلبم را حس میکردم...
ساعت نزدیک 7 بود .. دیگر نخوابیدم....
تمام روز میان کار و خنده و حرف و تلفن و قرار و کلاس و .... یاد آن چهره میان دست هایم می افتادم ....

پ ن : عصری با پدرش آمدند خانه ام ... خودش را انداخت روی تخت و گفت رکسی بیا پدرمو در بیار..... دست هایش را گرفتم و چانه ام را فشار دادم زیر بغل و گلو و روی شکم اش ، میان نفس هایی که از خنده بریده بریده می شدند گفت رکسی بسه تو رو خدا بسه خیلی پدرمو درآوردی ....
...................................................................................................
ابتدای صفحه