سه گانه
یک
پدر و دختر
آخر شب میرسیم خانه ، آسانسور کوچک است و باریک ... فرصت میدهد آدم ها خیلی نزدیک به هم بیایستند .
خسته ام ، کمی خودم را رها کنم و سرم را می گذارم روی سینه اش ....
گونه ام گرمای بدنش را از میان یقه باز پیراهن حس میکند ... نفس میکشم و بوی خوبی میپیچد میان بینی ام ، بوی پوست تن آدمی که دوستش دارم .... کاش ساختمان 20 طبقه بود یا 30 طبقه ، دلم میخواهد زمان همین طور بیاستد و من گرمی دست هایش را دور شانه هایم و هرم نفس هایش را روی موهایم حس کنم....
دو
حالگیری
آسانسور میرسد طبقه چهار و یکی در را باز می کند....
در سه سالی که در این ساختمان ساکن هستم گاهی روزهای متوالی میگذرد و من چشم ام به هیچ یک از همسایه ها نمی افتد ، حالا این موقع شب همه شان ایستاده اند پشت در آسانسور و ما را نگاه میکنند ....
معرفی میکنم .... آقای فلانی ساکن طبقه سوم ، آقای فلانی ساکن طبقه دوم ... پدرم .... کلمه پدر را محکم ادا میکنم ، از موضع قدرت انگار ... این جواب آن نگاه های خیره شان وقتی در را باز کردند و ما را در آغوش هم دیدند می دهد ....
سه
خانه ای روی آب
لوله آب گرم شوفاژ همسایه طبقه پنجم سوراخ شده و از دو روز قبل که موتورخانه را روشن کرده اند و آب افتاده داخل لوله ها تا همین امشب یک بند، از کف خانه طبقه پنجم که میشود سقف خانه همسایه طبقه چهارم، آب ریخته پایین ... حالا کف آپارتمانشان را تا بالای قرنیز دیوار آب گرفته و فرش ها و وسایل روی آب شناورند... از سقف و دیوار ها آب میچکد پایین... بوی نم و ماندگی پیچیده توی راهرو ....
...................................................................................................
ابتدای صفحه