مانده بودم با 12 تا قاشق چه طوری 13 نفر می توانند غذا بخورند، به علاوه که ظرف ماست و بشقاب های خورشت هم احتیاج به قاشق اضافی داشت ، موقع شام نگاه کردم و نمیدانم چه طوری همه قاشق داشتند، به خودم اما یک ملاقه رسید که برای خوردن لقمه باید دهانم را به اندازه یک دایره کامل به قطر 7 سانتی متر باز میکردم....
مامان برای کیانا کلی کتاب سوغاتی آورده ، همان اول ذوق کرده بود و همه را ریخته بود دورش و ورق میزد اما آخر حواسش به کلی پرت باربی هایش شد ....
من و کاوه و نیما و مریم شیفته کتاب ها شدیم ... نیما نشسته بود و داستان تک شاخ را با چنان ذوقی ورق میزد انگار 5 سالش باشد نه انگار که عروسی اش هفته دیگه است...
اصلا قابل قیاس با چیزی که الان برای بچه ها در ایران چاپ می شود نیستند ... کاغذهای ضخیم و براق دارند با تصاویر رنگی و اشکال مختلف و بعضی هم موزیکال هستند ، چند تایی هم مرا یاد داستان هانسل وگرتل انداخت ، کتابی که در بچگی داشتم و با ورق زدن هر صفحه قسمتی که به شکلی بریده شده بود بلند میشد و مثلا یک خانه را نشان میداد. من هم دلم می خواست خوب ....
این یکی را یواشکی برای خودم برداشتم ....

دم در موقع رفتن یک لنگه کفش جا مانده از باربی را به کیانا دادم و گفتم عزیزم کفش های عروسکاتو در نیار گم میشن ... گفت آخه میخواست بره دستشویی خوب...
...................................................................................................
ابتدای صفحه