هفدهم مهر ماه ۱۳۸۶ مانده بودم با 12 تا قاشق چه طوری 13 نفر می توانند غذا بخورند، به علاوه که ظرف ماست و بشقاب های خورشت هم احتیاج به قاشق اضافی داشت ، موقع شام نگاه کردم و نمیدانم چه طوری همه قاشق داشتند، به خودم اما یک ملاقه رسید که برای خوردن لقمه باید دهانم را به اندازه یک دایره کامل به قطر 7 سانتی متر باز میکردم.... مامان برای کیانا کلی کتاب سوغاتی آورده ، همان اول ذوق کرده بود و همه را ریخته بود دورش و ورق میزد اما آخر حواسش به کلی پرت باربی هایش شد .... من و کاوه و نیما و مریم شیفته کتاب ها شدیم ... نیما نشسته بود و داستان تک شاخ را با چنان ذوقی ورق میزد انگار 5 سالش باشد نه انگار که عروسی اش هفته دیگه است... اصلا قابل قیاس با چیزی که الان برای بچه ها در ایران چاپ می شود نیستند ... کاغذهای ضخیم و براق دارند با تصاویر رنگی و اشکال مختلف و بعضی هم موزیکال هستند ، چند تایی هم مرا یاد داستان هانسل وگرتل انداخت ، کتابی که در بچگی داشتم و با ورق زدن هر صفحه قسمتی که به شکلی بریده شده بود بلند میشد و مثلا یک خانه را نشان میداد. من هم دلم می خواست خوب .... این یکی را یواشکی برای خودم برداشتم .... ![]() ![]() دم در موقع رفتن یک لنگه کفش جا مانده از باربی را به کیانا دادم و گفتم عزیزم کفش های عروسکاتو در نیار گم میشن ... گفت آخه میخواست بره دستشویی خوب... ![]() ...................................................................................................
|
![]() باغ بی برگی roksana@gmail.com دیگران گذشته ها گذشته |