چهارشنبه شب
نشسته ام لب مبل و تلفنی با افسون صحبت می کنم ، حجم تیره ای پرواز کنان از بالای سرم رد میشود و مینشیند روی دسته صندلی میز غذاخوری... با صدایی که از ته گلویم درمی آید میگویم افسون ...
:چیه ؟
: سوسک
میگوید: رکسی تو میتونی ..... برایم آرزوی موفقیت می کند و تلفن را قطع می کنیم.
قوطی پیف پاف را خالی میکنم روی اش ، تا جان بدهد من هم میمیرم و زنده می شوم.
پنج شنبه صبح
شب قبل روی زمین جلوی تلویزیون خوابم برده ، صبح با بدن درد بیدار میشوم ، علایم سرماخوردگی دارد خودش را نشان می دهد ، با خودم غر میزنم و در اتاق خواب را باز میکنم ... نگاهم خیره می ماند روی ملخی که بالای در کمد جا خوش کرده....

مامان بزرگ می گوید ملخ خوش یمن است... دلم را خوش میکنم به شانسی که همراه خودش آورده و هر لحظه منتظرم آن اتفاق خوب مثل ملخ با یک جهش بزرگ خودش را در زندگی ام نشان بدهد .... اما از صمیم قلب میگویم که من ترجیح میدهم شانس در قالب برد پیت در اتاق خوابم ظاهر شود به جای ملخ و مار و قورباغه ......

...................................................................................................
ابتدای صفحه