هر سال همین موقع ها من و مامان می رفتیم خرید آجیل. مثل یک سنت خانوادگی.
فقط من و مامان.من عاشق اون مغازه بزرگ آجیل فروشی هستم. عاشق بوی
آجیل و تخمه بو داده و جعبه های رنگی شیرینی و باقلوا و سوهان عسلی که ردیف از بالا
تا پایین چیده شدن.همیشه با دیدن فروشنده های مغازه که با لباسهای فرم تند تند آجیل می کشن
و بسته بندی می کنن و دست مردم میدن یک حس خاصی بهم دست میداد. عین بچه ها از
اینور مغازه می رفتم اون ور مغازه و هر چی دلم می خواست بر میداشتم. انقدر که گاهی
صدای مامان در میومد. خرید که تموم می شد می رفتیم خونه و و مامان یک پارچه
بزرگ روی میزپهن می کرد و همه پاکتهای تخمه و پسته و بادومو و فندق و ... خالی می کرد
روی پارچه و با هم قاطی می کرد. بعد یک ظرف کریستال بزرگ پر می کرد می گذاشت
روی میز.اون وقت بود که من باور می کردم عید اومد.



# یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد؟
بابا یکی این کامنت دونیه منو درست کنه ....
...................................................................................................
ابتدای صفحه