هجدهم اسفند ماه ۱۳۸۲ هر سال همین موقع ها من و مامان می رفتیم خرید آجیل. مثل یک سنت خانوادگی.
فقط من و مامان.من عاشق اون مغازه بزرگ آجیل فروشی هستم. عاشق بوی آجیل و تخمه بو داده و جعبه های رنگی شیرینی و باقلوا و سوهان عسلی که ردیف از بالا تا پایین چیده شدن.همیشه با دیدن فروشنده های مغازه که با لباسهای فرم تند تند آجیل می کشن و بسته بندی می کنن و دست مردم میدن یک حس خاصی بهم دست میداد. عین بچه ها از اینور مغازه می رفتم اون ور مغازه و هر چی دلم می خواست بر میداشتم. انقدر که گاهی صدای مامان در میومد. خرید که تموم می شد می رفتیم خونه و و مامان یک پارچه بزرگ روی میزپهن می کرد و همه پاکتهای تخمه و پسته و بادومو و فندق و ... خالی می کرد روی پارچه و با هم قاطی می کرد. بعد یک ظرف کریستال بزرگ پر می کرد می گذاشت روی میز.اون وقت بود که من باور می کردم عید اومد. # یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد؟ بابا یکی این کامنت دونیه منو درست کنه .... ![]() ...................................................................................................
|
![]() باغ بی برگی roksana@gmail.com دیگران گذشته ها گذشته |