دوازدهم مهر ماه ۱۳۸۲ سالي كه نكوست از بهارش پيداست
از آمدن عيدش كه شاد نشدم ، تمام شدنش هم برام هيچ حس خاصي همراه نداشت . بقيه روزهاي بهار هم حس عجيبي داشتم . بي حوصله و بي قرار . انداختم گردن بهار . تقصير اون بود كه همه حس هاي عاشقانه ريخته بود توي وجودم . تقصير بهار بود كه مي خواستم خودمو خالي كنم ولي نمي تونستم . بهارش كه گذشت ، تابستون اومد . يكي از داغ ترين و كشدار ترين تابستان هاي عمرم . با روزهاي بلند كه تنهايي آدم ها رو دو چندان مي كرد ، با همون حس بي قراري و بي حوصلگي . تابستان داغ هم تمام شد . به پاييز اميد داشتم كه اونم با بادهاي ديوانه كننده و آسمون ابريش از راه رسيد ، به پاييز اميد داشتم . حالا ديگه ندارم ، اين نيز مي گذرد . ![]() ...................................................................................................
|
![]() باغ بی برگی roksana@gmail.com دیگران گذشته ها گذشته |