سالي كه نكوست از بهارش پيداست
از آمدن عيدش كه شاد نشدم ، تمام شدنش هم برام هيچ حس خاصي همراه
نداشت . بقيه روزهاي بهار هم حس عجيبي داشتم . بي حوصله و بي قرار .
انداختم گردن بهار . تقصير اون بود كه همه حس هاي عاشقانه ريخته بود توي وجودم .
تقصير بهار بود كه مي خواستم خودمو خالي كنم ولي نمي تونستم . بهارش كه
گذشت ، تابستون اومد . يكي از داغ ترين و كشدار ترين تابستان هاي عمرم . با روزهاي
بلند كه تنهايي آدم ها رو دو چندان مي كرد ، با همون حس بي قراري و بي حوصلگي .
تابستان داغ هم تمام شد . به پاييز اميد داشتم كه اونم با بادهاي ديوانه كننده و
آسمون ابريش از راه رسيد ، به پاييز اميد داشتم . حالا ديگه ندارم ، اين نيز مي گذرد .
...................................................................................................
ابتدای صفحه