بیست و پنجم مهر ماه ۱۳۸۲ به نام خداوند بخشنده مهربان
مركز نگهداري كودكان ناتوان ذهني ، داشتم دنبال تو مي گشتم ، مي خواستم بپرسم مگه نمي گن رحمان و رحيمي ؟ولي تو نبودي . به جاش بچه ها بودن با سرهاي بزرگ و چشمهاي درشت و كشيده و مغزهاي كوچيك ، 7 مركز در يك شهر نسبتا كوچيك و اين به جز بچه هايي كه توي خونه ها نگهداري ميشن ، توي چشمهاي سياهشون ميديدم كه مي پرسن سهمشون از زندگي چي شده ؟ خاله ام سرشو گذاشت روي فرمون و گريه كرد ، هي با مشت كوبيد و گفت : خدايا .. خدايا .. و من زمزمه كردم : بلندتر بگو ، شايد نمي شنوه ، نگاهش چه قدر غريب بود ، درست مثل نگاه بچه هاي مركز ، يا مثل نگاه بچه هاي سر چهار راه و پمپ بنزين ، با دست هاي سياه كوچيكشون به شيشه مي كوبن و التماس ميكنن كه ازشون يك دونه شكلات يا يك جعبه دستمال كاغذي بخرم ، وقتي به يكيشون پول دادم و گفتم : شكلات نمي خوام گفت : خانم من گدا نيستم و رفت ، من موندم و يك بغض قديمي توي گلو كه به تدريج تبديل به خشم شد ، خشمي از سر ناتواني ، تو كجا هستي ؟ صداي اين بچه ها رو نميشنوي ؟ بخشندگي و مهرباني ؟ مگه اينها صفاتت نيستن ؟ يك دختر بچه 4 ساله ، سرطان خون ، بدون مو و ابرو ، مادرش آرزوي بافتن موهاي دخترشو داره ، دختري كه سهمش از زندگي همين چهار ساله .. 4 سال با درد و شيمي درماني و ... چرا هر چي بيشتر جستجو ميكنم ، كمتر ميبينمت ؟ ![]() ...................................................................................................
|
![]() باغ بی برگی roksana@gmail.com دیگران گذشته ها گذشته |