به نام خداوند بخشنده مهربان
مركز نگهداري كودكان ناتوان ذهني ، داشتم دنبال تو مي گشتم ، مي خواستم
بپرسم مگه نمي گن رحمان و رحيمي ؟ولي تو نبودي . به جاش بچه ها بودن با
سرهاي بزرگ و چشمهاي درشت و كشيده و مغزهاي كوچيك ، 7 مركز در يك شهر
نسبتا كوچيك و اين به جز بچه هايي كه توي خونه ها نگهداري ميشن ، توي چشمهاي
سياهشون ميديدم كه مي پرسن سهمشون از زندگي چي شده ؟ خاله ام سرشو
گذاشت روي فرمون و گريه كرد ، هي با مشت كوبيد و گفت : خدايا .. خدايا ..
و من زمزمه كردم : بلندتر بگو ، شايد نمي شنوه ، نگاهش چه قدر غريب بود ،
درست مثل نگاه بچه هاي مركز ، يا مثل نگاه بچه هاي سر چهار راه و پمپ بنزين ،
با دست هاي سياه كوچيكشون به شيشه مي كوبن و التماس ميكنن كه ازشون
يك دونه شكلات يا يك جعبه دستمال كاغذي بخرم ، وقتي به يكيشون پول دادم و
گفتم : شكلات نمي خوام گفت : خانم من گدا نيستم و رفت ، من موندم و يك بغض
قديمي توي گلو كه به تدريج تبديل به خشم شد ، خشمي از سر ناتواني ، تو كجا هستي ؟ صداي اين بچه ها رو نميشنوي ؟ بخشندگي و مهرباني ؟ مگه اينها صفاتت نيستن ؟
يك دختر بچه 4 ساله ، سرطان خون ، بدون مو و ابرو ، مادرش آرزوي بافتن موهاي دخترشو
داره ، دختري كه سهمش از زندگي همين چهار ساله .. 4 سال با درد و شيمي
درماني و ...
چرا هر چي بيشتر جستجو ميكنم ، كمتر ميبينمت ؟
...................................................................................................
ابتدای صفحه