براي استراحت كه از كلاس بيرون اومديم ، كنارم نشست .
گفت : " ابتدايي مدرسه استقلال مي رفتي ؟"
: بله ، چه طور ؟
:" من يك سال از شما بالاتر بودم ،تو و اون دوستت هميشه به هم چسبيده بودين .
يادته ؟"
دوستم يادم بود ، آخه تا ديپلم به هم چسبيده بوديم ، دانشگاه هم يك جا رفتيم ،
رشته هامون فرق داشت ، 2 ساله كه نديدمش، ازدواج كه كرد....
گفت :" يادته بمباران بود ، ميبردنمون توي زير زمين ، بچه ها جيغ مي كشيدن.
ولي تو هميشه مي خنديدي ، آره يادمه كه هميشه مي خنديدي .
يادم نبود . ترس يادم بود . گريه يادم بود . خنده يادم نبود .
گفت :" توي زيرزمين تاريك تاريك بود . فقط نور چراغ قوه خانم مدير بين اون همه
شاگرد ترسيده و لرزان مي چرخيد و بهشون دلداري ميداد . تو و دوستت هميشه
سر خودتونو گرم مي كردين . شعر مي خوندين . يادته ؟
يادم نبود . صداي جيغ بچه ها يادم بود . چهره ترسان مامان وقتي ميومد دنبالم .
يادم بود . شعر خوندن يادم نبود.
پرسيدم : شيطون بودم ؟
با تعجب گفت :" مگه يادت نيست ؟"
چيزي نگفتم ، كلاس كه شروع شد ديگه حرفي نزديم .
از ديروز كه خاطرات سالهاي ابتدايي رو مرور مي كنم چيز زيادي به يادم نمياد .
همش يك سري تصويرهاي محو .يادمه كه كلاس سوم بيخودي تنبيه شدم .
يادمه حق نداشتيم توي حياط بدويم .
از نمره انضباطمون كم مي شد . يادمه هيچ وقت پفك دوست نداشتم.يادمه از مشق
نوشتن بدم ميومد. تنها چيزي كه خوب يادمه اين بود كه خجالتي بودم . بر خلاف ظاهرم
هميشه خجالتي بودم. آره خوب يادمه كه هميشه مامان جاي من حرف ميزد .
يادمه پدر برام يك عالمه كتاب مي خريد.مامان غر ميزد و من آرزو ميكردم به جاي مشق
نوشتن بهمون اجازه بدن كتاب داستان بخونيم . يادمه از مدرسه كه بر مي گشتيم خونه ،
مامان دوستم هميشه دم در منتظرش بود و بوسش مي كرد ، مامان من سر كار بود .
يادمه از رفتن به خونه اي كه هيچ كس توش نبود متنفر بودم ، از اينكه خودم بايد غذا رو
گرم كنم و تنهايي بشينم بخورم متنفر بودم ، از كارخونه مامان هم متنفر بودم كه مامانمو
ازم گرفته بود ، از داداشم هم بدم ميومد ، آخه مامان از سر كار كه ميرسيد همش
حواسش به اون بود . عصر مامان خسته بود ، من هم پر حرفي مي كردم ، يك دفعه
مي گفت : واي ركسييييييييييي سرم رفت .
و من هميشه فكر مي كردم سر مامان كجا ميره؟
...................................................................................................
ابتدای صفحه