اول آبان ماه ۱۳۸۲ دلم امشب بدجوري هوس اون سرازيري رو كرده بود.بايد الان نسبتا خنك
شده باشه ، اصلا امروز از صبح به سرازيري فكر مي كردم ، با يك شيب نسبتا تند ، انقدر كه وقتي راه ميوفتي و يك كم خودتو شل مي كني ، ديگه كنترل دست خودت نيست ، پاهات كم كم ازت فرمان نمي برن ، دستهاتو به پهناي آسمان باز مي كني و ميزاري باد بزنه توي صورتت و موهاتو پريشون كنه ، سرعتت هم مرتب زياد تر ميشه ، انقدر كه كم كم مي ترسي.مي ترسي كه نكنه آخر سرازيري يك ديوار بتوني بلند باشه ، ترس مياد توي وجودت و نميزاره ديگه از باد و دويدن لذت ببري ، اون وقته كه دلت مي خواد سرعتتو كم كني ، مغزت شروع مي كنه به آلارم فرستادن ، ضربان قلبت بالا ميره ، ولي پاهاتو ديگه نمي توني كنترل كني ، دير شده و پيش از اينكه به خودت بياي با صورت ميري توي همون ديوار بتونيه ، هموني كه هميشه بهش فكر كردي و از وجودش ترسيدي ، تا دفعه ديگه قبل از راه افتادن و سرعت گرفتن يادت باشه انتهاي هر سرازيري ممكنه يك ديوار بتوني باشه كه تو رو له كنه .... ![]() ...................................................................................................
|
![]() باغ بی برگی roksana@gmail.com دیگران گذشته ها گذشته |