دهم خرداد ماه ۱۳۸۲ # مرد گفت : كجا ؟
زن گفت : آنجايي كه هيچ نوري بر زمين نتابد ، مرد رفت و رفت و رفت ... عاقبت ايستاد و گفت : اينجا ؟ زن نگاهي به بالا كرد ، انبوهي از شاخه هاي در هم رفته درختان را ديد ، بدون حتي يك شعاع كوچك نور ، بدون حتي يك روزن ...... به مرد نگاه كرد و گفت : همين جا !! پتو را روي زمين پهن كرد ، مرد دراز كشيد و دستهايش را از هم گشود ، زن در كنارش به پهلو خوابيد ، سرش را بر بازوي مرد گذاشت و دستش را دور سينه اش انداخت ، زن گفت : يك قصه بگو مرد پرسيد : چه قصه اي و زن گفت : قصه جنگلي كه هيچ نوري از ميان درختانش به زمين نميتابيد ، مرد دست ديگرش را زير سر گذاشت ، زن پاهايش را در شكمش جمع كرد ، مرد گفت : يكي بود يكي نبود .....يكي بود يكي نبود....يكي .... زمان متوقف شد و زمين ايستاد و خورشيد نتابيد و پرنده ها نخواندند و ..... ![]() ...................................................................................................
|
![]() باغ بی برگی roksana@gmail.com دیگران گذشته ها گذشته |