# مرد گفت : كجا ؟
زن گفت : آنجايي كه هيچ نوري بر زمين نتابد ،
مرد رفت و رفت و رفت ... عاقبت ايستاد و گفت : اينجا ؟
زن نگاهي به بالا كرد ، انبوهي از شاخه هاي در هم رفته درختان را ديد ،
بدون حتي يك شعاع كوچك نور ، بدون حتي يك روزن ......
به مرد نگاه كرد و گفت : همين جا !!
پتو را روي زمين پهن كرد ، مرد دراز كشيد و دستهايش را از هم گشود ، زن در
كنارش به پهلو خوابيد ، سرش را بر بازوي مرد گذاشت و دستش را دور سينه اش انداخت ،
زن گفت : يك قصه بگو
مرد پرسيد : چه قصه اي و زن گفت : قصه جنگلي كه هيچ نوري از ميان درختانش به
زمين نميتابيد ، مرد دست ديگرش را زير سر گذاشت ، زن پاهايش را در شكمش جمع كرد ،
مرد گفت : يكي بود يكي نبود .....يكي بود يكي نبود....يكي ....
زمان متوقف شد و زمين ايستاد و خورشيد نتابيد و پرنده ها نخواندند و .....
...................................................................................................
ابتدای صفحه