14 سال پيش كه با پدرم به خانه ما آمدند، دو شاخهء كوچك با چند برگ سبز
بودند در دو گلدان كوچك گلي. برادرم شاخه بزرگتر را برداشت و در يك سمت
باغچه رو به آفتاب كاشت، من شاخه خود را در سمت ديگر نزديك ديوار كاشتم
تا بالا برود و با سبزي برگها و بوي خوش گلهايش زشتي نرده ها را بپوشاند،
يادم نيست چند سال طول كشيد تا ياس من با شاخه هاي زيباي خود پوششي شد
بر اندام عريان نرده ها ، تنه اش چندين شاخه كلفت پيچيده به هم شد ، همچون
گيسوي بافته دخنركي جوان، و شاخه هاي در هم تنيده اش در تابستان پناهگاه
گنجشكان پر حرف شد و در زمستان سرپناه گربه لنگ محل ، هر سال در آغاز
بهار جوانه هاي كوچكي برشاخه هايش سبز ميشد و بعد از چند روز از برگهاي
سبز و تازه پر ميشد، با ريزش باران بوي سبزي و جواني در فضا ميپيچيد و با
وزش نسيم، برگهايش سرود زيبايي سر ميدادند، درآن سوي باغچه ياس ديگر به
سختي قد مي كشيد، شاخه هايش از شرمساري سر بلند نميكردند.
اما افسوس....... در اين بهار هيچ جوانه اي بر شاخه ها سر نزد، هر روز
نازش را كشيدم ، به پايش آب ريختم ، تقويتش كردم، تهديدش كردم، قسمش دادم،
التماس كردم، و هر روز با آرزوي ديدن جوانه اي هر چند كوچك ، از خواب
برخواستم. اما افسوس.......
عرياني شاخه هايش به ديوار و نرده ها جلوه بدي ميداد، ياس ديگر سبز شده
و مرا ريشخند ميكند،شاخه هايش با عشوه گري خود را به دست نسيمي
مي سپارند كه هميشه بر ياس من ميوزيد، و.....
تنه اش در مقابل ضربات تبر با سر سختي مقاومت كرد، ولي عاقبت تسليم شد،
شاخه هايش اما برنرده ها چنگ مي زدند و جدا نميشدند، آتشي كه بر پا شد
همه را سوزاند، نرده ها نفسي راحت كشيدند،از اسارت آزاد شدند، به جايش
يك شاخه جديد كاشتم، شاخه اي كوچك با يك گل رز زيبا ،
آرزو ميكنم بالا برود و هر سال با گلهاي سرخ خود ياس ديگر را شرمسار كند.
...................................................................................................
ابتدای صفحه