از ساعت 8 صبح تا 6 عصر كلاس داشتم، فقط نيم ساعت براي ناهار استراحت كردم.
زانوهايم درد ميكرد و دهانم حتي براي گفتن يك كلمه ديگر ناي جنبيدن نداشت ، سر درد
دوباره به سراغم آمده بود ، به تنها چيزي كه فكر ميكردم ، يك دوش آب گرم و پوشيدن
لباس راحت و دراز كشيدن در تخت بود، وقتي به خانه رسيدم ، همه جا تاريك بود و
پيغامي هم ديده نميشد، بدون در آوردن لباسهايم روي تخت دراز كشيدم و پس از لحظه اي
كوتاه خوابم برد، بعد از مدتي ، كه به نظرم خيلي طولاني مي آمد ، با تكان دستي بيدار شدم،
فقط يادم است كه گفتن شب بايد در اورژانس كنار مادر بزرگم باشم ، بقيه شب در كرختي
و دردگذشت ، تا ساعت 7 صبح روي يك صندلي نشستم و در فضاي نيمه تاريك بخش به
ديوار چشم دوختم، رفت و آمد گاه و بي گاه بيماران را نظاره كردم ، به صداي خنده هاي
پرستاران و پزشكان كشيك گوش دادم و انتظار صبح را كشيدم ، گاهي براي لحظه اي
كوتاه پلك هايم برهم مي افتاد ، هيچ چيز نمي خواستم جز رختخوابي تميز ، اين تصور
كه اطرافم را ويروس وباكتري فرا گرفته باعث شد كه لحظه اي خوابم نبرد، حدود ساعت
3 صبح يكي از بيماران در سي سي يو مرد، جسدش را روي تخت ديدم كه با يك ملحفه
سفيد پوشانده شده بود، صداي ضجه هاي دخترش هنوز هم در گوشم است .
به محض اينكه به خانه رسيدم دوش گرفتم و لباس راحتي پوشيدم ، در تخت دراز كشيدم
و اين فكر به ذهنم رسيد كه در اين لحظه لذتي بالاتر از اين هست؟ خيلي سريع خوابم برد،
بعد از مدتي با وحشت از خواب پريدم، آنكه روي تخت خوابيده بود و رويش را با ملحفه سفيد پوشانده بودن من بودم؟
...................................................................................................
ابتدای صفحه