تلاش میکنم که چیزی بنویسم تا این پست آخرم برود پایین و هی این کاربن لابه لای روزهایم به چشم ام نیاید ...

از مهمانی کوچکی که برای تولد دوستی راه انداخته بودیم برمیگشتیم ، گفتم به نظرت آدم بره تو یک شهر کوچیک کافی شاپ بزنه کارش میگیره ؟ آن لحظه تنها شهری که به ذهنم آمد رشت بود ، گفتم مثل رشت ، یک کافی شاپ کوچک با دیوارهای چوبی و میز و صندلی های گرد از چوب قهوه ای سوخته و پنکه سقفی و ... گفتم : اگر میشد میرفتم
گفت : الان کله ات گرمه ... سه روز که پشت هم بارون بیاد فرار میکنی ...
ولی من هنوز ته ذهنم اون کافی شاپ توی رشت رو نگه داشتم ، شاید یک وقتی ...

از یک ماه پیش برنامه ریختیم که این تعطیلات را با چند نفری از دوستان برویم قشم ، نشد ، بلیط هواپیما گیرمان نیامد چون تعداد پرواز های قشم و بندرعباس نسبت به سالهای قبل خیلی کمتر شده ، بعد خواستیم برویم کیش که هم بلیط بود هم هتل ولی زنگ زدم گفت پلاژ و موسیقی و پارک دلفین ها و ... تعطیل است ، بعد خواستیم بریم شمال ... بعد خواستیم بریم بوشهر ... خلاصه که مثل همیشه که به حرف دور دنیا را میگردیم به حرف دور ایران را گشتیم و آخرش فردا به همراه خانواده میرویم دو روزی را مهمان دماوند باشیم ...
پ ن : چون چند دقیقه بعد از هوا رفتن این پست سه نفر به اینکه مثال ام از شهر کوچیک رشت بوده اعتراض داشتند اصلاح میکنم که آن لحظه که به کافه ام فکر میکردم یک شهر کوچک مه آلود گاهی بارانی گاهی ابری گاهی آفتابی مد نظرم بود و رشت خودش پرید وسط ذهن من ... و گرنه که در آخرین سفر به رشت که همین یک سال پیش بود به چشم خویشتن دیدم که رشت آن شهر کوچک کافه من نیست ...
...................................................................................................
ابتدای صفحه