هم نام

بچه که بودم نه اینکه از اسمم خوشم نیاد ها ... نه ... ولی خیلی دوستش هم نداشتم ، دلم میخواست مثل اسم همبازی ام کوتاه و خوش آهنگ باشد ، مثل سا را ...
در سال های مدرسه یک عالمه مریم داشتیم ، یک عالمه فا طمه و ز هرا ، دو سه تا بها ره ، یکی دو تا شهر زاد ، از هر اسمی حداقل دو نفر بود ، هیچ کس همنام من نبود ...
بعد 16-17 سال پیش بود انگار ، آن موقع فامیل مان هنوز خیلی ایش پیشی و اَه و اوهی نشده بودند ، مثل حالا اصرار نداشتند که از ناف تهرون در آمده اند ، گاهی عاشورا می رفتیم ده محل تولد پدربزرگ پدری ام ، یک فامیل های دوری آنجا بودند و آن سال یادم هست که توی حیاط ، که دست راستش طویله بود و دست چپ اش دستشویی که همیشه بوی بدی می داد و تازه درش هم یک تخته شکسته نصف شده بود و ما اسمش را گذاشته بودیم دستشوییِ آن ورش پیدا ، ایستاده بودیم و یک خانمی که به گمانم دخترِ دختر عموی پدرم بود چادرش را بسته بود دور کمرش و داشت محتویات دیگ را هم میزد و از دری که همیشه خدا باز بود یک دسته بچه ریخت توی حیاط و پشت سرش هم دو تا مرد که گوسفندی را کشان کشان می آوردند و مامان حواسش رفت پی کا وه که آن دور و بر نباشد و سر بریدن گوسفند را نبیند و من حواس ام رفت به دختر بچه 4-5 ساله ای که بدو بدو آمد و خودش را چسباند به دامن زن و خیره شد به من ، با لپ های سرخ ، موهای فرفری روشن ، چکمه کوتاه پلاستیکی آبی پوشیده بود روی شلوار گرمکن قرمز و آب دماغ اش دو بند انگشت آویزان بود ، زن در دیگ را بست ، با پر چادرش دماغ بچه را گرفت و به مامان گفت : با اجازه تون اسم دخترِ شما رو گذاشتیم روش ...

...................................................................................................
ابتدای صفحه