بیست و نهم شهریور ماه ۱۳۸۲ گفتن : به اين فكر نكن كه چي داري مي خوري و چه مزه اي داره.
.يك ضرب برو بالا گفتم : آخه تلخه . من هم معده ام خاليه . !! : " اي بابا سن ايچ كه نمي خواي بخوري. " گفتم : لا اقل يك كم نوشابه قاطيش كنين. :" نه ديگه اين ميشه چيز خوري ، كلاسش به اينه كه خالي بخوري. " يك ته استكان ريختن و دادن دستم و گفتن : " براي شروع كافيه. " يك ضرب رفتم بالا و پشت سرش يك تيكه سيب خوردم ، همه دست زدن. : " اي ول ، اصلا صورتت جمع نشد. " پشت بندش استكان دومو دادن دستم . گفتم : بزارين مزه اون يكي از توي دهنم بره . : " نه ديگه ، بايد پشت هم بخوري اثر كنه ." سر استكان سوم ، يك سطل گذاشتم كنار دستم . گفتم : پيشاپيش بابت مستي احتمالي از جمع عذر خواهي ميكنم . رفتم بالا. سر پنجمي يادم افتاد بايد آخر شب رانندگي هم بكنم . گفتم : من ديگه نمي خورم . ساقي استكان ها رو پر كرد ، بقيه ادامه دادن . نيم ساعت بعد يكي روي ميز ضرب گرفته بود ، يكي مي خوند . دو نفر مي رقصيدن ، بقيه هم تو حال خودشون بودن . پرسيدن : " در چه حالي ؟ گرمت نيست ؟ سرت گيج نمي ره ؟" گفتم : نه فقط خوابم مياد . : " آهان .. همينه . پس گرفته ." ![]() ...................................................................................................
|
![]() باغ بی برگی roksana@gmail.com دیگران گذشته ها گذشته |