ششم مهر ماه ۱۳۸۲ اون موقع كه يك دفعه و بي مقدمه پاتو گذاشتي وسط زندگي من
هيچي نگفتم . فكر كردم خودت خسته ميشي و پاتو مي كشي بيرون . آخه وسط اون چهار ديواري كوچيك من پات خيلي خودشو نشون مي داد. خيلي سعي كردم يك جايي براش پيدا كنم ، نشد . يعني مي دوني با دكوراسيونش جور در نميومد . هر بار كه مي خواستم رد بشم پاتو لگد مي كردم . تو ناراحت مي شدي. ولي باز هم پاتو بيرون نمي كشيدي . الان فكر مي كنم يه جورايي لج مي كردي . به هر حال وجود پات تو زندگي من هيچ فايده اي به حالت نداشته و نداره ، حالا هم نمي فهمم چرا با وجود اينكه خودت رفتي پاتو وسط زندگي من جا گذاشتي ، مي خوام چهارديواريم مال خودم باشه. دكوراسيونشم مي خوام تغيير بدم ، مي خوام اين وسط يه ميز بزارم ، يه ميز دو نفره كوچيك با يك گلدون كوچولو و يك شاخه گل خشك وسطش و دو تا صندلي دورش ، جون ميده واسه عصرونه خوردن ، قهوه با كيك شكلاتي ، شايد يك كاناپه بزارم براي لم دادن و سيگار كشيدن و غيبت كردن ، به هر حال بايد ديگه بياي پاتو برداري ، و گرنه مجبور ميشم بندازمش بيرون بيا برش دار ببر تو زندگي كسي كه براش جايي داشته باشه ، چهار ديواري من مال خودمه . ![]() ...................................................................................................
|
![]() باغ بی برگی roksana@gmail.com دیگران گذشته ها گذشته |