زنه داشت تنمو مي شست . من هم ساكت دراز كشيده بودم . قلقلكم
هم نميومد . شلنگو با فشار گرفته بود روي بدنم . بعد كل تنمو با يك ملحفه
سفيد پوشوند و كارش كه تموم شد گفت : " حالا ميتونن بيان ببيننش "
زير بغل مامانو يكي گرفته بود كه صورتش واضح نبود ، مامان هم فقط جيغ
مي كشيد . بقيه هم جيغ مي كشيدن . تلفن هم زنگ ميزد .پشت سر هم.
صداي حرف زدن هم ميومد. يكي داشت مي خنديد . بعد صدا واضح تر شد .
چشمهامو باز كردم . توي اتاق خودم بودم . از تخت پريدم پايين . به ساعت نگاه كردم .
7:45. از آشپزخونه بوي نان بربري داغ و مربا ميومد. مامان پشت تلفن به
حرفهاي كسي مي خنديد . نشستم پشت ميز. مامان با چشمو ابرو به لباسم
اشاره كرد. يادم افتاد يه تاپ تنمه كه خيلي هم تاپه ولي ديگه نشسته بودم .
شونه هامو بالا انداختم و بند لباسمو كشيدم بالا . تلفن كه تموم شد
گفت : " سحرخيز شدي‌؟ "
بدون مقدمه گفتم : ببينين اگر من مردم ، دوست ندارم بدون تابوت خاكم كنيد .
در ضمن لباس هم بايد تنم باشه .
: " ديونه شدي ؟‌اول صبحي اين چرنديات چيه ميگي "
گفتم : حالا ...گفتم كه بدونين .
بلند شدم كه دوباره برم بخوابم . دم در برگشتم و گفتم : در ضمن مامان اصلا
دوست ندارم اين جوري گريه كني و جيغ بزني .
پرسيد : " چه جوري ؟ "
گفتم : همين جوري كه اون موقع گريه مي كردين.
...................................................................................................
ابتدای صفحه