سوم مهر ماه ۱۳۸۲ زنه داشت تنمو مي شست . من هم ساكت دراز كشيده بودم . قلقلكم
هم نميومد . شلنگو با فشار گرفته بود روي بدنم . بعد كل تنمو با يك ملحفه سفيد پوشوند و كارش كه تموم شد گفت : " حالا ميتونن بيان ببيننش " زير بغل مامانو يكي گرفته بود كه صورتش واضح نبود ، مامان هم فقط جيغ مي كشيد . بقيه هم جيغ مي كشيدن . تلفن هم زنگ ميزد .پشت سر هم. صداي حرف زدن هم ميومد. يكي داشت مي خنديد . بعد صدا واضح تر شد . چشمهامو باز كردم . توي اتاق خودم بودم . از تخت پريدم پايين . به ساعت نگاه كردم . 7:45. از آشپزخونه بوي نان بربري داغ و مربا ميومد. مامان پشت تلفن به حرفهاي كسي مي خنديد . نشستم پشت ميز. مامان با چشمو ابرو به لباسم اشاره كرد. يادم افتاد يه تاپ تنمه كه خيلي هم تاپه ولي ديگه نشسته بودم . شونه هامو بالا انداختم و بند لباسمو كشيدم بالا . تلفن كه تموم شد گفت : " سحرخيز شدي؟ " بدون مقدمه گفتم : ببينين اگر من مردم ، دوست ندارم بدون تابوت خاكم كنيد . در ضمن لباس هم بايد تنم باشه . : " ديونه شدي ؟اول صبحي اين چرنديات چيه ميگي " گفتم : حالا ...گفتم كه بدونين . بلند شدم كه دوباره برم بخوابم . دم در برگشتم و گفتم : در ضمن مامان اصلا دوست ندارم اين جوري گريه كني و جيغ بزني . پرسيد : " چه جوري ؟ " گفتم : همين جوري كه اون موقع گريه مي كردين. ![]() ...................................................................................................
|
![]() باغ بی برگی roksana@gmail.com دیگران گذشته ها گذشته |