داشتم سبزي خرد مي كردم ، سبزي كوكو ...توي پذيرايي cher
براي خودش مي خوند .... do you believe the life after love ...
من هم توي حال و هواي خودم بودم ، سبزي ها رو اينجوري با دست چپ
كنار هم مي گذاشتم و كارد و روشون فرو مي آوردم چند بار پشت سر هم ..
و بعد دوباره جمعشون مي كردم و دوباره ... ولي كار سختي بود ، همه به
يك اندازه خرد نميشدن ، من هم خسته بودم ... دقيق نگاه نمي كردم ..
فقط براي يك لحظه توي دستم احساس سوزش شديد كردم و بعد بوي
شور خون زد توي بينيم ، دستمو بالا آوردم و ردي از خون روي سبزي ها و
تخته و كابينت ديدم ، با عحله دستمو زير شير گرفتم ولي درد بيشتر شد ،
انقدر كه خم شدم و بالاي مچمو گرفتم و از درد ناله كردم ، خون بيشتري
بيرون زد ، چند تا دستمال كاغذي گذاشتم روي زخم و دستمو بالا گرفتم
تا خونريزي كمتر بشه ، فايده نداشت ، گوشت كنار دستم كاملا باز شده بود و
سفيدي استخوان ديده ميشد ، هر جور بود بستمش ولي هنوز خونريزي
داشت ، به زحمت لباس تن كردم و سوار ماشين شدم ، و اصلا يادم نمياد تا
درمانگاه چطوري رانندگي كردم ، بخش اورژانس خيلي شلوغ بود ، يك نفر خودكشي
كرده بود و همراهاش تمام بخش رو روي سرشون گذاشته بودن ، درد دستم بيشتر
شده بود ، بيرون اومدم و رفتم نزديك ترين مطب كه از شانسم يك دكتر خوش اخلاق
اونجا بود ، موقع شستن دستم كلي سر به سرم گذاشت و گفت مگه عاشقي
كه چاقو رو گذاشتي روي دستت ؟ هم درد داشتم و هم خنده ام گرفته بود ،
ولي وقتي مايع ضد عفوني كننده روي زخمم ريخت گفتم آقاي دكتر عاشقي از
يادم رفت ، بعد گريه ام گرفت ... هم مي خنديدم و هم گريه مي كردم و دكتر
هي مي گفت : هي دختر گنده كه گريه نمي كنه !!!
...................................................................................................
ابتدای صفحه