داشتم با آقای مدیر حرف میزدم که چشم ام افتاد به دو کلمه میان آن همه کلمه ، بلند خواندمش ... آقای مدیر پرسید بله ؟! گفتم هیچی .. گفتم با خودم بودم ... گفتم بلند فکر کردم ...
بعد دیگر حواسم نرفت پی حرف های آقای مدیر ... حواسم پی آن دو کلمه بود و حسی که انداخت به جانم که هنوز نمیدانم حسادت است ، رشک است ... حسرت است ... بعد بغض عین یک لقمه نان سنگک خمیر که برای دهانم بزرگ باشد و به زور قورت اش داده باشم گیر کرد درست همان جایی که گردن وصل می شود بالای جناق سینه ، همان جایی که دوست دارم یک گودی کوچک باشد و هی حسرت میخورم که چرا نیست ... بعد هی آب دهانم را جمع کردم که قورت ش بدهم ، نشد ، مانده آن بیخ و هنوز هم همانجاست ...
...................................................................................................
ابتدای صفحه