من حالم خوب است و باد هم نمی آید ...
دیرم شده بود و باید قبل از 9 میرسیدم جلسه ... اولین تاکسی که رد شد گفتم دربست ، 5 تومن توافق کردیم تا مقصد و گفتم که عجله دارم ... راه افتاد ، بین راه عباس آباد پشت چراغ قرمز ایستاده بود و شمارنده بالای چراغ راهنمایی شمارش معکوس تا سبز شدن چراغ را نشان میداد ، 24...23...22...21......... 12...11...9...8...7... به 4 که رسید آقای راننده ماشین را خاموش کرد ...3... پیاده شد ...2... در صندوق عقب را باز کرد ...1... و چراغ دیگه سبز شده بود ، کت اش را در آورد ، گذاشت توی صندوق عقب ، درش را بست و تمام این مدت آقای پلیس سر چهار راه داشت سوت میزد که راه بیوفت و ماشین های پشت سر هم بوق میزدند و آقای راننده تا آمد سوار شود پلیس گفت بزن کنار ... زد کنار و پیاده شد و من مانده بودم که پیاده شوم و یک ماشین دیگر بگیرم یا صبر کنم تا بالاخره آنقدر التماس آقای پلیس را کرد که گفت برو ... آمد سوار ماشین شد و تا مقصد هی با خودش با لحن متعجبی می گفت قرمز بودا ... رو 4 بودا ... تا من پیاده شدم شد 1 ... عجب بد شانس ام من ...


بعد امروز از آن روزهایی بود که من از صبح که بیدار شدم با خودم گفتم رکسی امروز دیگه عصبانیت بسه ... هوا آفتابیه و تو باید خوش اخلاق باشی ... اول که دیر رسیدم به جلسه مناقصه ، بعد مناقصه را باختیم ، بعد دم در سازمان که ایستاده بودم یکی رد شد و دست اش را زد به باستن من ، آن لحظه دلم میخواست با قفل فرمون ماشین بزنم توی سرش ، ولی خوشبختانه من اصلا ماشین ندارم ، بعد سوار ماشین شدم که برگردم شرکت ، بعد آقای راننده با مسافر صندلی جلویی دعوایش شد و میان راه همه ما را پیاده کرد ، بعد آن گلدانی که از حراجی ا کسیر خریده بودم و یک تکه اش کنده شده بود بردم پس بدهم که قبول نکرد و من برگشتم شرکت و از داروخانه سر راه یک بسته کلردیازپوکساید 5 خریدم و دوتایش را خوردم و الان حس میکنم که حالم خیلی خوب است ...
...................................................................................................
ابتدای صفحه