چهارم اسفند ماه ۱۳۸۷ داشتم با آقای مدیر حرف میزدم که چشم ام افتاد به دو کلمه میان آن همه کلمه ، بلند خواندمش ... آقای مدیر پرسید بله ؟! گفتم هیچی .. گفتم با خودم بودم ... گفتم بلند فکر کردم ... بعد دیگر حواسم نرفت پی حرف های آقای مدیر ... حواسم پی آن دو کلمه بود و حسی که انداخت به جانم که هنوز نمیدانم حسادت است ، رشک است ... حسرت است ... بعد بغض عین یک لقمه نان سنگک خمیر که برای دهانم بزرگ باشد و به زور قورت اش داده باشم گیر کرد درست همان جایی که گردن وصل می شود بالای جناق سینه ، همان جایی که دوست دارم یک گودی کوچک باشد و هی حسرت میخورم که چرا نیست ... بعد هی آب دهانم را جمع کردم که قورت ش بدهم ، نشد ، مانده آن بیخ و هنوز هم همانجاست ... ![]() ...................................................................................................
بیست و هفتم بهمن ماه ۱۳۸۷
راننده آژانس از دم در خانه که دنده را گذاشت یک تا همین جا که مانده ایم در ترافیک چراغ قرمز جهان کودک یک بند حرف زده ، از زمین زمان و آسمان و ریسمان ... یک کله اش را هم نشنیده ام اما حواسم هست که گاهی سری تکان بدهم و حرف هایش را تصدیق کنم ... خانم 70 سال از خدا عمر گرفتم یک روز حس نکردم تنهام ... همیشه خدا باهام بوده ... هر چی ازش خواستم بهم داده ... الان سالی یک بار میرم حج عمره ... دو سه بار هم میرم کربلا ... امام رضا هم خدا رو شکر دم دستمه و همیشه هم بهم حال داده ... دیگه چی بخوام از زندگی ؟ ها ؟ برای اولین بار در زندگی به معنای واقعی کلمه به آرامش و حس و رضایتی که در کلامش بود حسودی ام شد ... ![]() ...................................................................................................
بیست و یکم بهمن ماه ۱۳۸۷
● من حالم خوب است و باد هم نمی آید ...
دیرم شده بود و باید قبل از 9 میرسیدم جلسه ... اولین تاکسی که رد شد گفتم دربست ، 5 تومن توافق کردیم تا مقصد و گفتم که عجله دارم ... راه افتاد ، بین راه عباس آباد پشت چراغ قرمز ایستاده بود و شمارنده بالای چراغ راهنمایی شمارش معکوس تا سبز شدن چراغ را نشان میداد ، 24...23...22...21......... 12...11...9...8...7... به 4 که رسید آقای راننده ماشین را خاموش کرد ...3... پیاده شد ...2... در صندوق عقب را باز کرد ...1... و چراغ دیگه سبز شده بود ، کت اش را در آورد ، گذاشت توی صندوق عقب ، درش را بست و تمام این مدت آقای پلیس سر چهار راه داشت سوت میزد که راه بیوفت و ماشین های پشت سر هم بوق میزدند و آقای راننده تا آمد سوار شود پلیس گفت بزن کنار ... زد کنار و پیاده شد و من مانده بودم که پیاده شوم و یک ماشین دیگر بگیرم یا صبر کنم تا بالاخره آنقدر التماس آقای پلیس را کرد که گفت برو ... آمد سوار ماشین شد و تا مقصد هی با خودش با لحن متعجبی می گفت قرمز بودا ... رو 4 بودا ... تا من پیاده شدم شد 1 ... عجب بد شانس ام من ... بعد امروز از آن روزهایی بود که من از صبح که بیدار شدم با خودم گفتم رکسی امروز دیگه عصبانیت بسه ... هوا آفتابیه و تو باید خوش اخلاق باشی ... اول که دیر رسیدم به جلسه مناقصه ، بعد مناقصه را باختیم ، بعد دم در سازمان که ایستاده بودم یکی رد شد و دست اش را زد به باستن من ، آن لحظه دلم میخواست با قفل فرمون ماشین بزنم توی سرش ، ولی خوشبختانه من اصلا ماشین ندارم ، بعد سوار ماشین شدم که برگردم شرکت ، بعد آقای راننده با مسافر صندلی جلویی دعوایش شد و میان راه همه ما را پیاده کرد ، بعد آن گلدانی که از حراجی ا کسیر خریده بودم و یک تکه اش کنده شده بود بردم پس بدهم که قبول نکرد و من برگشتم شرکت و از داروخانه سر راه یک بسته کلردیازپوکساید 5 خریدم و دوتایش را خوردم و الان حس میکنم که حالم خیلی خوب است ... ![]() ...................................................................................................
نوزدهم بهمن ماه ۱۳۸۷
آقای مدیر همه تلاش اش را میکند که من بخندم ، دلم میخواهد بهش بگویم که سرش به کار خودش باشد و انقدر هی گیر ندهد که من امروز چِم شده ، نگوید از صبح اخمالو هستم ، نگوید خانم فلانی بیاین این ایمیل رو ببینین خیلی خنده داره ، مرا مجبور نکند هلک و هلک از پشت میزم بلند شوم و این همه راه را که چهار قدم گنده هم نمیشود بروم تا پشت میز آقای مدیر و ایمیل خنده دار چی باشد خوب است ؟ ، عکس احمد ی نژ اد با روسری .... عکس احمد ی نژ اد با روسری خنده دارد اصلا آقا ؟ ![]() ...................................................................................................
چهاردهم بهمن ماه ۱۳۸۷
● سه سال گذشت
حالا میدونم که مامان بزرگ یعنی بوی فتیر شب عید ، یعنی آش جو با سیرابی ، یعنی دلمه برگ ، یعنی آب لیموی تازه ، یعنی شیشه های آب غوره چیده شده پشت پنجره ، ، یعنی گرمای کرسی ، یعنی توده برف های پارو شده توی حیاط ، یعنی حصیر های آویزان توی تراس ، یعنی خوشه های انگور آویزان شده توی زیر زمین ، یعنی تو که عادت داشتی هر بار تماس می گرفتی پشت تلفن اول بگویی جانم ؟ و من هر بار می گفتم مامان بزرگ شما زنگ زدین که ... ![]() ...................................................................................................
|
![]() باغ بی برگی roksana@gmail.com دیگران گذشته ها گذشته آبان ماه ۱۳۸۱ آذر ماه ۱۳۸۱ دی ماه ۱۳۸۱ بهمن ماه ۱۳۸۱ اسفند ماه ۱۳۸۱ فروردین ماه ۱۳۸۲ اردیبهشت ماه ۱۳۸۲ خرداد ماه ۱۳۸۲ تیر ماه ۱۳۸۲ مرداد ماه ۱۳۸۲ شهریور ماه ۱۳۸۲ مهر ماه ۱۳۸۲ آبان ماه ۱۳۸۲ آذر ماه ۱۳۸۲ دی ماه ۱۳۸۲ بهمن ماه ۱۳۸۲ اسفند ماه ۱۳۸۲ فروردین ماه ۱۳۸۳ اردیبهشت ماه ۱۳۸۳ خرداد ماه ۱۳۸۳ تیر ماه ۱۳۸۳ مرداد ماه ۱۳۸۳ شهریور ماه ۱۳۸۳ مهر ماه ۱۳۸۳ آبان ماه ۱۳۸۳ آذر ماه ۱۳۸۳ دی ماه ۱۳۸۳ بهمن ماه ۱۳۸۳ اسفند ماه ۱۳۸۳ فروردین ماه ۱۳۸۴ اردیبهشت ماه ۱۳۸۴ خرداد ماه ۱۳۸۴ تیر ماه ۱۳۸۴ مرداد ماه ۱۳۸۴ شهریور ماه ۱۳۸۴ مهر ماه ۱۳۸۴ آبان ماه ۱۳۸۴ آذر ماه ۱۳۸۴ دی ماه ۱۳۸۴ بهمن ماه ۱۳۸۴ اسفند ماه ۱۳۸۴ فروردین ماه ۱۳۸۵ اردیبهشت ماه ۱۳۸۵ خرداد ماه ۱۳۸۵ تیر ماه ۱۳۸۵ مرداد ماه ۱۳۸۵ شهریور ماه ۱۳۸۵ مهر ماه ۱۳۸۵ آبان ماه ۱۳۸۵ آذر ماه ۱۳۸۵ دی ماه ۱۳۸۵ بهمن ماه ۱۳۸۵ اسفند ماه ۱۳۸۵ فروردین ماه ۱۳۸۶ اردیبهشت ماه ۱۳۸۶ خرداد ماه ۱۳۸۶ تیر ماه ۱۳۸۶ مرداد ماه ۱۳۸۶ شهریور ماه ۱۳۸۶ مهر ماه ۱۳۸۶ آبان ماه ۱۳۸۶ آذر ماه ۱۳۸۶ دی ماه ۱۳۸۶ بهمن ماه ۱۳۸۶ اسفند ماه ۱۳۸۶ فروردین ماه ۱۳۸۷ اردیبهشت ماه ۱۳۸۷ خرداد ماه ۱۳۸۷ تیر ماه ۱۳۸۷ مرداد ماه ۱۳۸۷ شهریور ماه ۱۳۸۷ مهر ماه ۱۳۸۷ آبان ماه ۱۳۸۷ آذر ماه ۱۳۸۷ دی ماه ۱۳۸۷ بهمن ماه ۱۳۸۷ اسفند ماه ۱۳۸۷ فروردین ماه ۱۳۸۸ خرداد ماه ۱۳۸۸ مرداد ماه ۱۳۸۸ شهریور ماه ۱۳۸۸ مهر ماه ۱۳۸۸ آبان ماه ۱۳۸۸ دی ماه ۱۳۸۸ بهمن ماه ۱۳۸۸ فروردین ماه ۱۳۸۹ مرداد ماه ۱۳۸۹ دی ماه ۱۳۸۹ |