پنج شنبه
قرار بود ناهار را برویم ولنجک ، اول پیاده روی بعد آش رشته ، اما نزدیک 1 ظهر جلوی سوپر محل ایستاده ایم و روده کوچیکه دارد روده بزرگه را می بلعد و من ته دلم امیدوارم آن ماهیچه ای که شب قبل بار گذاشتم پخته باشد، میپرسم : چی بخرم؟ یک چیزی که با باقالی پلو و ماهیچه جور در بیاید، ترشی، شور، زیتون، دوغ... این دوغ را بخوریم عمرا که برویم پیاده روی....
دو تا پسر بچه تپلی از مدل تبلیغات پفک و چیپس تلویزیون ایستاده اند جلوتراز من که مانده ام پفیلای پنیری هم بگیرم یا نه ، تا پسره بپرسد سیگارِت دارین و فروشنده بگوید سیگارِت چی هست و نداریم من یواشکی به دبه شور ناخنک می زنم ، اوم....... یک لحظه فکر می کنم به اینکه کلم هایش را شسته اند، چند نفر در روز به این دبه که درش همیشه باز است ناخنک میزنند و خودم امروز آخرین بار کی دستم را شستم ، بیخیال ... آقا 300 گرم از این بدین.... پول را که روی میز می گذارم آقای فروشنده میگه :عجب دور و زمونه ای شده ها، بچه فسقلی اومده میگه سیگارت دارین... زمان ما شب چهارشنبه سوری میشستیم پای کرسی مادربزرگمون برامون قصه می گفت و نخودچی کشمش می خوردیم.... به سبیل های تازه درآمده اش نگاه می کنم و می پرسم ببخشید شما چند سالتونه ؟ من و من می کند و دوستش از آن طرف می گوید 18 سالش نشده....
من 29 سال دارم و هر چه در خاطراتم جستجو می کنم کرسی و قصه مادربزرگ و نخودچی کشمش شب چهارشنبه سوری یادم نمی آید.
...................................................................................................
ابتدای صفحه