دیدی گاهی چه قدر سخت میشه؟دیدی گاهی حس می کنی دیگه طرفیتت تموم شده؟.
دیدی آدم گاهی دلش می خواد بدنشو شل کنه و به یکی تکیه بده.
حالا فرقی نمی کنه اون یکی مادرت باشه یا پدرت یا دوست پسر یا دوست دخترت یا ...
فقط این حس باشه که یکی هست.اون وقت می تونی آروم بگیری.خودتو شل کنی توی
بغلش. چشمهاتو ببندی و فکر کنی دیگه یکی هست .پس نگرانی موردی نداره.
دیدی همیشه وقتی این حس میاد سراغت و هیچ کسی نیست چه قدر احساس بیچارگی
می کنی؟ دیدی توی این لحظات حس می کنی آدمهای اطرافت ،صداها،نور و حتی هوا
و فضایی که توش داری نفس می کشی روی قفسه سینه ات سنگینی می کنن؟
دیدی گاهی دلت می خواد عق بزنی و بالا بیاری؟ دیدی این موقع ها کوچکترین اتفاقیو
نمیتونی تحمل کنی و همه چیز برات مثل شوک می مونه؟
من هم دیشب همین جوری بودم.شیر که سر رفت و گند زد به گاز و کف آشپزخونه فهمیدم
دیگه نمی تونم تحمل کنم.همونجا بود که نشستم روی زمین و تکیه دادم به یخچال و
گریه کردم. انقدر گریه کردم که هم اشکهام تموم شد.هم شیر روی گاز و کف زمین
خشک شد هم تمام بدنم از سرمای سرامیک درد گرفت.
...................................................................................................
ابتدای صفحه