بر خلاف هميشه زنگ زد.نه مثل هميشه كه اول با پا به در مي كوبيدودر را كه باز مي كردم كيفش را پرت مي كرد داخل و مي گفت نيم ساعت ديگر برميگردم و هميشه مي دانستم مي رود فوتبال بازي و من بايد يادم بماند اگر مامان يا پدرجون زنگ زدند بگويم دستشويي است يا نميتواند صحبت كند.اين يك توافق پنهان بود كه گاهي از روي بدجنسي نقض مي شد. اين بار اما سرش را پايين انداخت و از پله ها بالا رفت.
گونه هايش گل انداخته بود.گفت ناهار نمي خورم.فكر كردم حتما نمره بد گرفته. مثل آندفعه كه املا را 13 گرفته بود و شبش تب كرد.مامان همه اش گفت بچه ام ازغصه تب كرد. زنگ زد گفتم تب دارد و ناهار نخورده خوابيده عصري رفتند دكتر. تا صبح تبش پايين نيامد.چندباري پاشويه اش كردند و به نوبت پايين تختش بيدار ماندند. صبح سر ميز صبحانه نشسته بوديم و من مثل هميشه ديرم شده بود. آمد با موهاي ژوليده و چشمهاي پف كرده و لپ هاي گل انداخته. بلوزش را بالا زد و گفت تنمو ببينین! مامان كه مقنعه اش را در آورد فهميدم آن روز سر كار نمي رود. ظهر كه برگشتم هنوز توي آشپزخانه بود.هيچي هم از امتحان و نمره نپرسيد. گفت هر كتابي تا آخر هفته نياز دارم بردارم و آماده شوم تا دايي بيايد دنبالم و بروم خانه مادر بزرگ.با وجود دو خاله و يك دايي مجرد رفتن به خانه مادربزرگ و چند روزي ماندن آرزوي همه نوه ها بود.اين بار اما دلم نمي خواست بروم. مي خواستم خانه بمانم و تب كنم‏و گونه هايم گل بياندازد و تنم دونه هاي قرمز بزند. مامان سر كار نرود و تمام روز را پيشم بماند.شب هم پدرم پايين تخت بيدار بنشيند و تا صبح چند باري دستش را روي سرم بگذارد و بگويد تبش خوابيده.زير لب گفتم نمي خوام برم خونه مامان بزرگ.مامان با بي حوصلگي گفت:ركسي اذيت نكن. حوصله يك مريض ديگه رو ندارم.
يك هفته موندم خونه مامان بزرگ.‏‎
...................................................................................................
ابتدای صفحه