بیست و پنجم شهریور ماه ۱۳۸۳ دیشب ساعت 9 رسیدم بیهقی.سرم که مثل همیشه از تکان های ماشین درد می کرد.
دلم هم مثل همیشه به محض رسیدن تنگ شده بود. انگار هنوز به شلوغی و سر و صدای تهران عادت نکرده ام. هر بار که پایم را از اتوبوس پایین می گذارم چند لحظه ای از هجوم یکباره سر وصدا و بوق و رفت و آمد ماشین ها گیج و گول بر جا می مانم.گاهی از روی عادت سرک می کشم شاید پدرم را ببینم که کنار ماشین منتظر من ایستاده است و دست تکان می دهد.بعد یادم می آید که اینجا قرار نیست کسی به دنبالم بیاید.مثل همیشه این خودم هستم که باید تک و تنها خانه بروم. گاهی به سرم می زند که همه چیز را رها کنم .اگر سوار اتوبوس بعدی بشوم4 ساعت بعد خانه هستم.در را یواشکی باز می کنم و وارد خانه می شوم. چهره های متعجب مادر و پدرم را تصور می کنم.بعد به خودم می آیم که همچنان گیج و پریشان با ساک دستی ایستاده ام.باید اعتراف کنم بزرگ شدن خیلی سخت است. ![]() ...................................................................................................
|
![]() باغ بی برگی roksana@gmail.com دیگران گذشته ها گذشته |