دیشب ساعت 9 رسیدم بیهقی.سرم که مثل همیشه از تکان های ماشین درد می کرد.
دلم هم مثل همیشه به محض رسیدن تنگ شده بود.
انگار هنوز به شلوغی و سر و صدای تهران عادت نکرده ام.
هر بار که پایم را از اتوبوس پایین می گذارم چند لحظه ای از هجوم یکباره سر وصدا و بوق و
رفت و آمد ماشین ها گیج و گول بر جا می مانم.گاهی از روی عادت سرک می کشم شاید
پدرم را ببینم که کنار ماشین منتظر من ایستاده است و دست تکان می دهد.بعد یادم می آید
که اینجا قرار نیست کسی به دنبالم بیاید.مثل همیشه این خودم هستم که باید تک و تنها
خانه بروم. گاهی به سرم می زند که همه چیز را رها کنم .اگر سوار اتوبوس بعدی
بشوم4 ساعت بعد خانه هستم.در را یواشکی باز می کنم و وارد خانه می شوم.
چهره های متعجب مادر و پدرم را تصور می کنم.بعد به خودم می آیم که همچنان
گیج و پریشان با ساک دستی ایستاده ام.باید اعتراف کنم بزرگ شدن خیلی سخت است.
...................................................................................................
ابتدای صفحه