همه چیز به یکباره آرام شده است .
کار جدید پیدا کردم.کاملا اتفاقی.از آن اتفاق هایی که گاهی یکباره و بی خبر سر می رسند
و همه چیز را زیر و رو می کنند. آن همه نگرانی که در طی این ماه ها داشتم حالا به
نظرم خیلی دور می آیند.
همه آن فکر و خیال ها را بقچه کرده گوشه ای پنهان کردم.جایی که دست خودم هم به آنها نمی رسد.
حالا وقتی به خانه می رسم دوش می گیرم وروی صندلی می نشینم و آرام آرام خودم را تاب می دهم
تخمه می شکنم و انتظار می کشم.
آها! قسمت جالب ماجرا را فراموش کردم بگویم.این روزها دنبال خانه می گردم.
هر روز منتظر می مانم تا آن آقای بنگاهی با سبیل های باریک خنده دارش به من زنگ بزند.
از پشت تلفن می گوید برایتان اکازیون پیدا کرده ام.اکازیون را یک جور با مزه ای می گوید.
بعد در به در دنبال کسی می گردم که داوطلب شود و با من به دیدن خانه بیاید.
همیشه هم کسی پیدا نمی شود . این خودم هستم که با نرس و لرز دنبال آقای بنگاهی سبیلو
پا به ساختمان های نیمه تاریک می گذارم. از راهروهای باریک عبورمی کنیم.
از پله های بسیار بالا می رویم و آقای سبیلو یکریز برایم از خانه می گوید. کف سرامیک،
آشپزخانه اپن،تلفن،پارکینگ،انباری،نوساز....و من به سیاهی دیوار راهرو نگاه می کنم و
لکه های خشک شده به جا مانده از زباله های شب قبل بر کف آن. آقای سبیلو در خانه را
می زند.در که باز می شود بوی غذا در راهرو می پیچد.مرد بنگاهی با اصرار می خواهد که
وارد خانه شوم. خجالت می کشم به زن و مرد جوان نگاه کنم.وارد حریم زندگی
خصوصیشان شده ام. انگار آمده ام خانه شان را از چنگشان در بیاورم.مرد بنگاهی در
کمال آرامش در حمام و دستشویی را باز می کند.
نگاهی سرسری می کنم.بعد یاالله گویان به طرف اتاق خواب می رود. بر می گردم و از
در بیرون می روم.
نمی دانم از تاریکی راهرو است یا از بوی غذا که سرم کمی گیج می رود.
مرد بنگاهی نظرم را می پرسد. می گویم خبر می دهم.کمی غر می زند که از دستتان
می رود که خانه خوبی است که با بودجه شما به راحتی خانه پیدا نمی شود.
انگار حرف هایش را نمی شنوم.
خانه هایی که دیده ام نه رنگ دارند نه نور و نه جایی برای گذاشتن گلدان پشت پنجره.
...................................................................................................
ابتدای صفحه