بیست و ششم آبان ماه ۱۳۸۲ عزيزم
چه خوب شد كه به كسي اجازه ندادي براي بدرقه به فرودگاه بيايد ، طاقت نداشتم تو را ببينم كه پشت شيشه ها گم مي شوي ، نمي توانستم بايستم و تو را نگاه كنم كه از من دور مي شوي ، دور دور ... چه خوب شد كه مثل هميشه با هم خداحافظي كرديم ، جلوي در خانه شما ، مثل تمامي اين سالها ، همديگر را بغل كرديم ، گونه هاي هم را بوسيديم و دستهايمان را به هم فشرديم و لبخند زديم ، مثل هميشه گفتي كه وقتي رسيدم زنگ بزنم و من گفتم مراقب خودت باش ، مثل هميشه .... قبل از اينكه از پيچ كوچه رد شوم برگشتم و نگاهت كردم ، همانجا ايستاده بودي در چهار چوب در ،با دستهاي قلاب شده در هم ، من كه برگشتم برايم دست تكان دادي و من همه چيز را از پشت پرده اشك تار ديدم ، آخرين خاطره من .... مي خواستم براي يادگاري هديه اي از من داشته باشي، هيچ چيز نيافتم كه هميشه خاطره من را براي تو تداعي كند ، قسمتي از خاطرات اين سالها را برايت بسته بندي كردم ، تنها چيزي كه مي تواني در چمدانت حمل كني و اضافه بار هم نداشته باشي، از تمامي اين سالهاتكه هايي را جمع كردم ، دوران دبيرستان ،دانشگاه ، تهران، گردش ها و خريد ها ، پچ پچ ها وشب بيدار ماندن ها و عشق هاي دخترانه و گريه ها و خنده ها و .....برگ سبزي تحفه درويش خوشحالم كه آسمان همه جا يك رنگ است ، تو هم زير همان آسماني هستي كه من هستم ،با هم راه مي رويم و زندگي مي كنيم و در روزمرگي غرق مي شويم ، زير يك آسمان و تو درست به اندازه ماه در شب مهتابي به من نزديك هستي ، كافيست دستم را دراز كنم و ..... نمي گويم كه با رفتنت بيش از بيش تنها شدم ، نمي خواهم باور كنم ، وقتي به تنهايي فكر مي كنم سردم مي شود ،خوشحالم كه تو در آنجا تنها نيستي ، تحمل تنهايي در سرماي آنجامشكل تر است ، خوشحالم كه دست گرمي هست كه وقتي از هواپيما پياده مي شوي دستت را بگيرد و بفشارد .مي داني زندگي بازي هاي زيادي دارد . نبايد بازيچه زندگي شد.بايد با زندگي همبازي شويم ،آنوقت هر دو از بازي لذت مي بريم. ![]() ...................................................................................................
|
![]() باغ بی برگی roksana@gmail.com دیگران گذشته ها گذشته |