بچه كه بوديم 5 سال اختلاف سني خيلي خودشو نشون مي داد ،
من كه دبيرستاني بودم اون يك پسر لاغر و بير يخت بود كه از دست تعصبات الكيش
كلي مي خنديدم ، هيچ وقت دوست نداشتم به جاي يك برادر يك خواهر داشته باشم،
چون حسود بودم ، دلم مي خواست تك دختر خونه بمونم ، ولي اون هميشه آرزو داشت
به جاي من يك برادر داشته باشه ، براي من حالا يك برادر جوان شده كه وقتي باهاش بيرون
ميرم احساس امنيت مي كنم ، ميتونم ساعت 12 شب زير بارون باهاش بزنم بيرون
و قدم بزنم ،مي تونم وقتي مياد دم كلاس زبان دنبال من پيش دخترا كلي پزشو بدم ،
ميتونيم به هم آب بپاشيم و صبح ها وقتي ديرمون شده سر رفتن دستشويي با هم
دعوا كنيم ، ميتونيم غربزنيم و با هم بحث كنيم ، در طول اين چند سال ديگه قلقش
دستم اومده ، هيچ وقت ازش چيزي نمي پرسم ، وقتي كه لازم باشه خودش حرف
مي زنه ، توي كار همديگه هم دخالت نمي كنيم ، به جز مواقعي كه خرابكاري ميكنه و
من بايد ماله كشي كنم و قضيه رو ماست مالي كنم ، گاهي هم با هم دعوا مي كنيم ،
البته به شرطي كه مامان و پدر خونه نباشن ، امشب آنلاين بودم كه اومد توي اتاق ،
از حالت چهره اش فهميدم مي خواد چيزي بگه ، مثل هميشه روي تخت دراز كشيد ،
منتظر شدم ، گفت : چرا دخترها انقدر عجيب غريبن؟؟ چرا هيچ وقت نميشه عكس
العملهاشونو پيش بيني كرد ؟!! يك نيم ساعتي براش از تفاوتهاي بين زن ها و مردها و
اينكه زنها حساس ترن و مردها منطقي تر و ..... سخنراني كردم ، نگاهي بهم كردو
گفت : همه اينها درست ولي يه چيزيو مي دوني دخترها همشون بي جنبه ان ....
...................................................................................................
ابتدای صفحه