هجدهم آبان ماه ۱۳۸۲ بچه كه بوديم 5 سال اختلاف سني خيلي خودشو نشون مي داد ،
من كه دبيرستاني بودم اون يك پسر لاغر و بير يخت بود كه از دست تعصبات الكيش كلي مي خنديدم ، هيچ وقت دوست نداشتم به جاي يك برادر يك خواهر داشته باشم، چون حسود بودم ، دلم مي خواست تك دختر خونه بمونم ، ولي اون هميشه آرزو داشت به جاي من يك برادر داشته باشه ، براي من حالا يك برادر جوان شده كه وقتي باهاش بيرون ميرم احساس امنيت مي كنم ، ميتونم ساعت 12 شب زير بارون باهاش بزنم بيرون و قدم بزنم ،مي تونم وقتي مياد دم كلاس زبان دنبال من پيش دخترا كلي پزشو بدم ، ميتونيم به هم آب بپاشيم و صبح ها وقتي ديرمون شده سر رفتن دستشويي با هم دعوا كنيم ، ميتونيم غربزنيم و با هم بحث كنيم ، در طول اين چند سال ديگه قلقش دستم اومده ، هيچ وقت ازش چيزي نمي پرسم ، وقتي كه لازم باشه خودش حرف مي زنه ، توي كار همديگه هم دخالت نمي كنيم ، به جز مواقعي كه خرابكاري ميكنه و من بايد ماله كشي كنم و قضيه رو ماست مالي كنم ، گاهي هم با هم دعوا مي كنيم ، البته به شرطي كه مامان و پدر خونه نباشن ، امشب آنلاين بودم كه اومد توي اتاق ، از حالت چهره اش فهميدم مي خواد چيزي بگه ، مثل هميشه روي تخت دراز كشيد ، منتظر شدم ، گفت : چرا دخترها انقدر عجيب غريبن؟؟ چرا هيچ وقت نميشه عكس العملهاشونو پيش بيني كرد ؟!! يك نيم ساعتي براش از تفاوتهاي بين زن ها و مردها و اينكه زنها حساس ترن و مردها منطقي تر و ..... سخنراني كردم ، نگاهي بهم كردو گفت : همه اينها درست ولي يه چيزيو مي دوني دخترها همشون بي جنبه ان .... ![]() ...................................................................................................
|
![]() باغ بی برگی roksana@gmail.com دیگران گذشته ها گذشته |