مامان بعد از دیدن فیلم هایی که نشان میداد چه طور مردم را میزدند تازه فهمیده بچه اش چه غلطی کرده ، رسیده ام خانه ، توی آشپزخانه مشغول است و هی با خودش حرف میزند ..نمیگی بچه بزنن تو سرت من چی کار کنم ... نمیگی بگیرن ببرنت من کجا بیام دنبالت؟ به این قلب مریض پدرت رحم کن ... میفهمم که هوا پس است ، یک سلام میگویم و یواشی از کنار در خودم را میکشانم توی اتاق ، بلوزم را در آورده ام که بیهوا در را باز میکند و نیمه لخت دستگیرم میکند . رکسی به خدا به جون پدرت اگر یک بار دیگه تو این برنامه ها بری ...چند ثانیه مکث میکند تهدید موثری پیدا کند ... خودم کمکش میکنم ، از ارث محرومم میکنی ؟ قاشق چوبی توی دستش را که بوی گوشت تفت داده شده با پیاز داغ میدهد جلوی دماغم تکان میدهد، شوخی نمیکنم باهات ... بعد میرود بیرون دست به دامن آقای پدر ، که نشسته روی مبل و طبق معمول پشت روزنامه ی باز گم شده، بشود. ممد یک چیزی بهش بگو ، آقای پدر روزنامه را میبندد ، تا میکند و میگذارد داخل سطل چوبی کنار دستش ، خانم انقدر حرص نخور ، خودم باهاش صحبت میکنم . مامان که برمیگردد آشپزخانه آقای پدر سرک میکشد ببیند حواسش به این ور هست یا نه بعد یواشی میگوید بچه مگه بیکاری میای جار جار میکنی که من رفتم راه پیمایی کتک خوردم ، میخوای بری یواشی برو بیا که مامانت نفهمه ... ...................................................................................................
|
باغ بی برگی roksana@gmail.com دیگران گذشته ها گذشته |