آذرماه سال 1361
زمستان های آن موقع اراک برف حسابی می بارید ، پشت بام را پارو میکردند و برف ها کوه میشدند توی حیاط ، حیاط مکان مقدس مامان بزرگ بود ، روزی سه بار باید آب و جارویش می کرد ، طاقتش نمیگرفت ، یقه یکی را میگرفت که برف ها را ببرد بریزد توی خیابان ، تا حیاط تمیز نمیشد خیالش راحت نبود ، روزی پنجاه بار از پله ها می رفت بالا و می آمد پایین ، آن موقع هنوز نفس داشت ، هنوز آسم گریبانش را نگرفته بود ، هنوز قلبش بزرگ نشده بود ، هنوز موهای سیاهش را دو رشته باریک میبافت ، شب های عید فتیر می پخت ، بوی فتیر تا یک ماه بعد از عید هنوز توی خانه بود ....

...................................................................................................
سی و سه سالگی
مثل خیلی های دیگر سال قبل یکی از بدترین سال های زندگی ام بود ، به زبان نمی آورمش چون مامان بزرگ میگوید نگو مادر ، خدا قهرش میاد ، اما میتوانم بنویسم حتی اگر خدا بیاید بزند پس کله ام .
خداحافظ سی و سه
سلام سی و چهار
...................................................................................................
این شهر خواب ندارد
میخواهم بخوابم ، یعنی میخواستم بخوابم ، دراز کشیده بودم توی تخت و فیلم میدیدم و پلک هایم را یک جور ملویی باز نگه داشته بودم ، ا یرِن نشسته بود پایین تخت و ریز ریز با تلفن حرف میزد ، آنقدر ریز که اگر همه این هیکل هم گوش بود باز تشخیص مکالمه امکان نداشت ، تلفنش که تمام شد آه کشید ، یک آهی که یعنی هی زندگی ... از همان آه هایی که خودم عصرهای پنج شنبه و جمعه میکشم که یعنی هی زندگیییی تو روحت ... گفتم میخوای بریم بیرون ؟ یک ضرب المثلی هست که میگوید لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود.
از نیمه شب گذشته ، الان باید تک و توک ماشین در خیابان باشد ، دور دور بازی را از اندرز گو شروع کردیم ، ترافیک است، خیابان را بسیجی ها بسته اند ، اسلحه به دست ، یکی یکی ماشین ها را رد می کنند و مدل بالاها را نگه می دارند ، پراید تیره ایران 47 جلب توجه نمیکند ، حتی اگر ایرِن نشسته باشد بغل دست آدم با کوهی از مو روی سرش و رژ لب براقی که از سه کیلومتر هم فلش میزند که مرا ببینید مرا ببینید ، قبل از چهارراه فرما نیه دور میزنم و برمیگردم ، میپرسد که یک دور دیگه بزنیم؟
یک دور دیگر زدن یعنی یک بار دیگر از جلوی این آشغال ها رد شدن ، باز این دهان بیموقع باز میشود و میگویم میخوای بریم ولیعصر؟
ساعت از 1 صبح گذشته ، نیم ساعت است در ترافیک ولیعصر گیرافتاده ایم ، هر 58 ثانیه یک بار خمیازه میکشم و سرنشین های ماشین های کناری تا ته حلقم را میبینند . خیابان ولیعصر مثل یک ویترین بزرگ است مردم خودشان و ماشین هایشان را نمایش می دهند ، از کنار هم در ترافیک رد میشوند و با نگاهشان زندگی آدمها را اسکن میکنند ، هیچ کس به پراید ایران 47 نگاه نمیکند ، من یک کارمند زپرتی شهرستانی هستم با یک پراید قسطی و چشم هایی که به زور باز نگه داشته ام و نگاهی که به ساعت است ...هر دقیقه ای که میگذرد یعنی یک دقیقه خواب کمتر ...
...................................................................................................
ابتدای صفحه