بیست و هفتم دی ماه ۱۳۸۹ زمستان های آن موقع اراک برف حسابی می بارید ، پشت بام را پارو میکردند و برف ها کوه میشدند توی حیاط ، حیاط مکان مقدس مامان بزرگ بود ، روزی سه بار باید آب و جارویش می کرد ، طاقتش نمیگرفت ، یقه یکی را میگرفت که برف ها را ببرد بریزد توی خیابان ، تا حیاط تمیز نمیشد خیالش راحت نبود ، روزی پنجاه بار از پله ها می رفت بالا و می آمد پایین ، آن موقع هنوز نفس داشت ، هنوز آسم گریبانش را نگرفته بود ، هنوز قلبش بزرگ نشده بود ، هنوز موهای سیاهش را دو رشته باریک میبافت ، شب های عید فتیر می پخت ، بوی فتیر تا یک ماه بعد از عید هنوز توی خانه بود .... ![]() ...................................................................................................
اول شهریور ماه ۱۳۸۹
● سی و سه سالگی
مثل خیلی های دیگر سال قبل یکی از بدترین سال های زندگی ام بود ، به زبان نمی آورمش چون مامان بزرگ میگوید نگو مادر ، خدا قهرش میاد ، اما میتوانم بنویسم حتی اگر خدا بیاید بزند پس کله ام . خداحافظ سی و سه سلام سی و چهار ![]() ...................................................................................................
بیست و ششم مرداد ماه ۱۳۸۹
● این شهر خواب ندارد
میخواهم بخوابم ، یعنی میخواستم بخوابم ، دراز کشیده بودم توی تخت و فیلم میدیدم و پلک هایم را یک جور ملویی باز نگه داشته بودم ، ا یرِن نشسته بود پایین تخت و ریز ریز با تلفن حرف میزد ، آنقدر ریز که اگر همه این هیکل هم گوش بود باز تشخیص مکالمه امکان نداشت ، تلفنش که تمام شد آه کشید ، یک آهی که یعنی هی زندگی ... از همان آه هایی که خودم عصرهای پنج شنبه و جمعه میکشم که یعنی هی زندگیییی تو روحت ... گفتم میخوای بریم بیرون ؟ یک ضرب المثلی هست که میگوید لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود. از نیمه شب گذشته ، الان باید تک و توک ماشین در خیابان باشد ، دور دور بازی را از اندرز گو شروع کردیم ، ترافیک است، خیابان را بسیجی ها بسته اند ، اسلحه به دست ، یکی یکی ماشین ها را رد می کنند و مدل بالاها را نگه می دارند ، پراید تیره ایران 47 جلب توجه نمیکند ، حتی اگر ایرِن نشسته باشد بغل دست آدم با کوهی از مو روی سرش و رژ لب براقی که از سه کیلومتر هم فلش میزند که مرا ببینید مرا ببینید ، قبل از چهارراه فرما نیه دور میزنم و برمیگردم ، میپرسد که یک دور دیگه بزنیم؟ یک دور دیگر زدن یعنی یک بار دیگر از جلوی این آشغال ها رد شدن ، باز این دهان بیموقع باز میشود و میگویم میخوای بریم ولیعصر؟ ساعت از 1 صبح گذشته ، نیم ساعت است در ترافیک ولیعصر گیرافتاده ایم ، هر 58 ثانیه یک بار خمیازه میکشم و سرنشین های ماشین های کناری تا ته حلقم را میبینند . خیابان ولیعصر مثل یک ویترین بزرگ است مردم خودشان و ماشین هایشان را نمایش می دهند ، از کنار هم در ترافیک رد میشوند و با نگاهشان زندگی آدمها را اسکن میکنند ، هیچ کس به پراید ایران 47 نگاه نمیکند ، من یک کارمند زپرتی شهرستانی هستم با یک پراید قسطی و چشم هایی که به زور باز نگه داشته ام و نگاهی که به ساعت است ...هر دقیقه ای که میگذرد یعنی یک دقیقه خواب کمتر ... ![]() ...................................................................................................
|
![]() باغ بی برگی roksana@gmail.com دیگران گذشته ها گذشته آبان ماه ۱۳۸۱ آذر ماه ۱۳۸۱ دی ماه ۱۳۸۱ بهمن ماه ۱۳۸۱ اسفند ماه ۱۳۸۱ فروردین ماه ۱۳۸۲ اردیبهشت ماه ۱۳۸۲ خرداد ماه ۱۳۸۲ تیر ماه ۱۳۸۲ مرداد ماه ۱۳۸۲ شهریور ماه ۱۳۸۲ مهر ماه ۱۳۸۲ آبان ماه ۱۳۸۲ آذر ماه ۱۳۸۲ دی ماه ۱۳۸۲ بهمن ماه ۱۳۸۲ اسفند ماه ۱۳۸۲ فروردین ماه ۱۳۸۳ اردیبهشت ماه ۱۳۸۳ خرداد ماه ۱۳۸۳ تیر ماه ۱۳۸۳ مرداد ماه ۱۳۸۳ شهریور ماه ۱۳۸۳ مهر ماه ۱۳۸۳ آبان ماه ۱۳۸۳ آذر ماه ۱۳۸۳ دی ماه ۱۳۸۳ بهمن ماه ۱۳۸۳ اسفند ماه ۱۳۸۳ فروردین ماه ۱۳۸۴ اردیبهشت ماه ۱۳۸۴ خرداد ماه ۱۳۸۴ تیر ماه ۱۳۸۴ مرداد ماه ۱۳۸۴ شهریور ماه ۱۳۸۴ مهر ماه ۱۳۸۴ آبان ماه ۱۳۸۴ آذر ماه ۱۳۸۴ دی ماه ۱۳۸۴ بهمن ماه ۱۳۸۴ اسفند ماه ۱۳۸۴ فروردین ماه ۱۳۸۵ اردیبهشت ماه ۱۳۸۵ خرداد ماه ۱۳۸۵ تیر ماه ۱۳۸۵ مرداد ماه ۱۳۸۵ شهریور ماه ۱۳۸۵ مهر ماه ۱۳۸۵ آبان ماه ۱۳۸۵ آذر ماه ۱۳۸۵ دی ماه ۱۳۸۵ بهمن ماه ۱۳۸۵ اسفند ماه ۱۳۸۵ فروردین ماه ۱۳۸۶ اردیبهشت ماه ۱۳۸۶ خرداد ماه ۱۳۸۶ تیر ماه ۱۳۸۶ مرداد ماه ۱۳۸۶ شهریور ماه ۱۳۸۶ مهر ماه ۱۳۸۶ آبان ماه ۱۳۸۶ آذر ماه ۱۳۸۶ دی ماه ۱۳۸۶ بهمن ماه ۱۳۸۶ اسفند ماه ۱۳۸۶ فروردین ماه ۱۳۸۷ اردیبهشت ماه ۱۳۸۷ خرداد ماه ۱۳۸۷ تیر ماه ۱۳۸۷ مرداد ماه ۱۳۸۷ شهریور ماه ۱۳۸۷ مهر ماه ۱۳۸۷ آبان ماه ۱۳۸۷ آذر ماه ۱۳۸۷ دی ماه ۱۳۸۷ بهمن ماه ۱۳۸۷ اسفند ماه ۱۳۸۷ فروردین ماه ۱۳۸۸ خرداد ماه ۱۳۸۸ مرداد ماه ۱۳۸۸ شهریور ماه ۱۳۸۸ مهر ماه ۱۳۸۸ آبان ماه ۱۳۸۸ دی ماه ۱۳۸۸ بهمن ماه ۱۳۸۸ فروردین ماه ۱۳۸۹ مرداد ماه ۱۳۸۹ دی ماه ۱۳۸۹ |