زنگ میزنم و در را برایم باز میکند ، اول سالن است که دورتادورش را صندلی چیده اند با یک میز ناهارخوری بزرگ ، یک گوشه اش هم نیمکت گذاشته اند و پشتی و مخده با سماور و فنجان که اگر کسی خواست خودش چای بریزد که بعید میدانم این دست های لرزان قدرت نگه داشتن استکان چای را داشته باشند ، دست چپ که بپیچم یک هال کوچک که میز پرسنل شیفت آنجا ست ، دورتادورش چند تا اتاق که داخل هرکدام دو سه تا تخت است و روی هر تخت یک پیرمرد.
گاهی عصرها میروم دیدن پدربزگ ام.
...................................................................................................
ابتدای صفحه