بای بای ما رفتیم
یک سر رفتم کتاب فروشی پایین ساختمان ببینم چیزی پیدا میکنم برای عیدی کیا نا ، میدانم که زیاد اهل کتاب خواندن نیست ، هنوز هم عروسک بازی برایش بهترین بازی است ... میان کتاب ها و کارت پستال ها چشم ام افتاد به سه چهار تا بار بی ... با اینکه شونپخت تا بار بی دارد اما هنوز هم با هیجان ازش استقبال می کند ... بردم صندوق حساب کنم ، آقایی ایستاده بود و قبلش میشنیدم که داشت در مورد تاریخ ایران باستان و اهورامزدا و اینها حرف میزد ... عروسک را که دستم دید گفت امان از این بچه ها که هیچ وقت از عروسک سیر نمیشن ... ولی من دخترمو بردم اصفهان توی یک محیط فرهنگی رشد کرد و الان دیگه پا به پای مادرش مینیاتور کار میکنه و معرق و کلا نذاشتم بیوفته به عروسک بازی ...
پرسیدم : دخترتون چند سالشه ؟
گفت : سه سال ...

به امید اینکه سال 88 مردم خالی نبندند ، قپی نیایند ، متلک نگویند و روی اعصاب همدیگر رژه نروند ...

این آخرش را نمیدانم چه طور تمام کنم ، آدم شهریوری احساساتی که باشد برای پست های خودش هم اشک میریزد ...
...................................................................................................
ابتدای صفحه