دیشب قبل از خواب چشم ام افتاد به ترازو گوشه اتاق ، نشسته بودم لب تخت و انگشت هایم را فرو کرده بودم لای موهایم و پوست سرم را میخاراندم ، چهار ساعت قبل اش دوش گرفته بودم و آن موقع حس میکردم هزار تا مورچه راه افتاده روی پوست ام ، بلند شدم و آرام دو پایم را گذاشتم روی ترازو وقتی خم شدم که به عقربه که بالاخره روی یک عددی آرام گرفته بود نگاه کنم ... یک حسی داشتم مثل آدمی که آب از سرش گذشته ... برگشتم نشستم لب تخت و به عملیات خارش مورچه های روی پوست سرم ادامه دادم ...

صبح کتونی هایم را گذاشتم کنار ساکی که هنوز نبسته ام ، شاید شاید همت کنم و روزها جلوی ویلا کمی پیاده روی کنم
...................................................................................................
ابتدای صفحه