مادربزرگ ام همیشه میگوید زود چمدون سفر رو ببندی سنگین میشه مادر ... ساک سفرم را دو روز است گذاشته ام جلوی چشم تا یادم باشد که پارگی کوچک زیر دسته اش را بدوزم تا بیشتر نشده ، هنوز کلی مانده تا 29 ام ، یک لیست گذاشته ام جلوی دستم و هر چی به ذهنم میرسد یادداشت می کنم که یادم نرود ، دو سه روز اول که همه میریزند خانه ما در ولایت ، کم کم به این نتیجه میرسم که مامان باید به جای دو بچه 6-7 تا بچه داشت با داماد و عروس و نوه ... از بس که وقتی مهمان دارد و دور و برش شلوغ است نه غر میزند نه خسته میشود ، گزارش روز به روز دارم ، سبزیِ سبزی پلو شب عید را پاک کرده و خورد کرده ، ماهی گرفته ، امروز پدرم زنگ زد که آجیل فروشی هستیم و چیزی هوس کردی برایت بگیرم ؟ ماراتن خوردن شروع شد ... سال قبل آخرین روز دو سه تا شکستگی پا داشتیم ، امسال به خیر بگذرد شانس آورده ایم ، روز دوم اگر چیزی پیش نیاید میرویم شمال ویلای خاله ، یک جماعتی همسفر هم هستند که هر کدام ساز خودشان را میزنند و مانده ام آیا میتوانند به ساز هم برقصند ؟ مامان تا کتلت توی راهش را هم از الان فریز کرده ، مانده میوه که سفارش اش را به علی آقا داده و ماست و نوشابه وخرت و پرت های دیگرکه آن هم زحمت اش را سوپر پشت خانه که اسم آقاهه اش را یادم نمی آید می کشد دیگر ... صبح رفتم از داروخانه کلی قرص های جورواجور گرفتم ، ضد اسهال، ضد تهوع ، استامینوفن کدئین ، سرماخوردگی بزرگسالان ، پماد سوختگی و باند استریل ... آقاهه با تعجب نگاهم کرد ، توضیح دادم برای سفر لازم میشه ... سرش را تکان داد و تائید کرد ... یادم باشد دَبلنا را هم ببرم ، هرچند این جماعتی که من میبینم کو ن نشستن روی زمین و دَبلنا بازی را ندارند ...
همین الان آقای مدیر گفت اخماتونو باز کنین دیگه ، سعی کنین نفس عمیق بکشین ، بوی بهارو حس میکنین ... اخمهایم را باز کردم و نفس عمیق کشیدم ، بوی پیازداغ سرخ شده ناهار خانه همسایه مشام ام را پر کرد ...
...................................................................................................
ابتدای صفحه