عید آمد و ما خانه خود را نتکاندیم
صبح اول وقت که از خانه میزنم بیرون تک و توک خانم ها ایستاده اند پشت در بسته مغازه زیر پل ، همان که از سیر تا پیاز لوازم آشپزخانه را دارد ، از ظرف های یک بار مصرف دانه ای 50 تومن گرفته تا کریستال های تراش خورده سنگین خدا تومانی ... با خودم میگویم یعنی اول صبحی راه افتاده اند دنبال خرید؟
لیستی دارم از چیزهایی که چند ماه است باید بخرم و مدام یادم رفته ، پادری برای جلوی در حمام که بعد از هر بار دوش گرفتن هی نگاهم به لکه های آب خشک شده روی سرامیک ها نباشد، دو بسته دستمال سفره ، خلال دندون ، دو تا ماگ ، شمع ، گیره لباس و ...
عصری سر راه خانه خودم را به زور جا میدهم میان جمعیت داخل مغازه ، شلوغ است و از هر طرف صدایی به گوشم میرسد ...
هنوز هیچ کار نکرده ام که ، تازه پرده ها رو در آوردم بشورم ، خونه کن فیکنِ
24 ام وقت کارگر گرفتم ، اوه نمیدونی چه ادا اطواری داشت به زور بهم وقت داد
آقا این بشقاب ها دستی چنده ؟....دلم میخواد همه ظرفهامو بریزم دور همه رو نو بخرم......ول کن پس فردا میای میبینی مدل های جدیدتر اومده ......آقای این زیر اتویی چند ؟......دو تا از این دیس ها می برم .........سه متر از این سفره
...

مثل ماهی که از تنگ بیرون پریده و نفس های آخرش را میکشد گیر افتاده ام ، داد میزنم آقا دستمال سفره ها کجاست ؟ با دست اشاره میکند به پشت قفسه ها ... یک قدم برمیدارم ، کیف ام نمی آید ، گیر کرده به کیف دستی خانمی که حواسش پی انتخاب شمع است ، تلاش ام برای رسیدن به آن طرف مغازه و برداشتن دستمال سفره بیهوده است ...

لیست خرید را میچپانم توی جیبم و خوشحال از اینکه مجبور نیستم به خانه تکانی شب عید و خرید ماهی و آجیل و شیرینی و ظرف و ظروف نو فکر کنم از در مغازه میزنم بیرون ...
عنوان وام گرفته از مهدی اخوان ثالث
...................................................................................................
ابتدای صفحه